قدمهایش صدایی نداشتند، اما شنیده میشدند؛ انگار زمین پیش از هر کوبش خودش را آماده میکرد.
در همان لحظه هیراشما آرام و بیصدا، از میان جمع قدم برداشت. شعلهها پیش پایش راه گشودند؛ نه با باد که با احترام.
در نور لرزان آتش، گردنبند سنگ سبزِ اسرار که بر سینهاش آویزان بود میدرخشید. اما این فقط درخشش نبود؛ در دل آن سنگ، چیزی زنده به نظر میرسید؛ چیزی که با هر ضربان قلب هیراشما، پاسخی نرم و لرزان میفرستاد؛ چون ندای جانِ پیمان.
اکاریزسما بر فراز صخره عصایش را اندکی بر زمین فشرد و صدایش را که حالا آهستهتر شده بود، اما به گوش همه رسید چنین آغاز کرد:
- امشب ما گرد آمدهایم؛ نه برای جنگ، نه برای دفاع، بلکه برای بخشیدن. بهپاس ایمان، بهپاس وفاداری و بهپاس همپیمانی، جادویی را به لوسین خواهیم سپرد؛ جادویی که نه فقط او که ما نیز باید به آن ایمان بیاوریم.
اکاریزسما قدمی به جلو گذاشت؛ ردایش در باد لغزید.
- سنگی که هیراشما حمل میکند، دیگر تنها حامل پیمان نیست. اکنون آن سنگ، قلبِ کتاب است.
رمز ما، حافظهی ما، تاریخ ما. در دل سنگی کوچک که با دو خون مهر خورده و حالا در رگهای هیراشما میتپد.
او نگاهی به دخترش انداخت سپس رو به لوسین، با صدایی که از اعماق تاریخ برمیخاست، ادامه داد:
- و اکنون با قدرت ما و جادوی کهن لامورا... تو، لوسین، فرزند تاریکی، به حلقهی جادوگران درمیآیی. نه تنها بهعنوان خونآشامی همپیمان، بلکه چون وارث بخشی از اسرار زمین و آسمان.
قدرتی به تو خواهیم داد که نور تو را نسوزاند، که روز تو را پس نزند؛ قدرتی که از مرز شب عبور میکند.
صدای طبلها دوباره برخاست؛ آرام، سنگین، چون نفس زمین.
همگان به سنگ نگریستند. نور سبز، در رگههای شفاف آن میچرخید؛ همچون خونی که با زندگی هیراشما درآمیخته اما از جان کهن جادوگران نیز برآمده بود.
لوسین بیآنکه نگاه بردارد زیر ل*ب زمزمه کرد:
- برای انتقام.
اکاریزسما، صدایش را چون آوای طبل کهن بلند کرد، آرام اما کوبنده:
- این قدرت از دل کتاب برخاسته. جادوی ما آن را کامل میکند؛ با عهد دو همپیمان کتاب و با نیرویی که از حامل سنگ میگذرد.
چشمها، همه سوی هیراشما چرخید. سکوت، به تیزی تیغهای بیصدا در فضا پیچید.
هیراشما دستانش را بالا آورد. سنگ اسرار در میان کف دستانش میدرخشید؛ گویی خود زنده بود. آوایش نرم، اما روشن و بیتزلزل بود:
- من... بهعنوان دختر خاک و جان، آتش و عهد اجازه میدهم که کتاب، جادوی خویش را به لوسین بسپارد. تنها برای یک هدف، تنها برای این جنگ. تا بتواند در روشنایی روز کنار ما بایستد.
سنگ لرزید. نوری از آن جستن گرفت. اکاریزسما قدمی به عقب گذاشت.
سنگ چرخید و در هوا معلق ماند. صدایی، همچون نفس کشیدن کوه از ژرفای آن برخاست. نوری درخشید و در آن نور کتاب گشوده شد!
صفحهای نوشتهشده با جوهر خون در هوا نقش بست. آنگاه همانند بخار به درون سینهی لوسین فرو رفت.
چشمهای او بسته شد. نفسی از ژرفای جان بیرون داد و در سینهاش نوری آرام از درون درخشید.
اکاریزسما آرام زمزمه کرد:
- اکنون تو نخستین خونآشامی هستی که میتواند زیر نور آفتاب زنده بماند؛ تا زمانی که این عهد باقیست.
آوای طبل کهن دوباره در فضا طنین انداخت. آرام، سنگین، همچون گواهی بر عهدی نو.
درست در لحظهای که نغمهی جادو به پایان رسید، نوری سبز و سوزان از دل سنگِ بر گردن هیراشما فوران کرد. شعاعی از انرژی، همچون موجی زنده حلقهای از سکوت را شکست و فضا را لرزاند. لحظهای همه در جای خود خشک شدند.
لامورا از دل سنگ بیرون آمد؛ معلق در آسمان. درست همان کودک پیشین با چشمانی دورنگ و لبخندی رازآلود زیر کتاب ایستاد. بیآنکه نگاه از هیراشما بردارد انگشتش را به سوی آسمان گرفت.
پیرزن جادوگر که در سایه ایستاده بود ناگهان با چشمانی گشاد فریاد زد:
- ماه... دو ماه در آسمان! به آسمان نگاه کنید!
سرها به آسمان چرخید. در بالای گنبد جادو، سپهر سیاه پاره شده بود. شکافی گشوده شد و از آن، دو قرص سرخ و خمیده همچون تیغههایی موازی، آرام بالا میآمدند. هوا بوی خون گرفت. بوی پیشگویی. بوی بازگشت چیزی کهن.
اکاریزسما با صدایی لرزان زیر ل*ب گفت:
- شب خم... اما این زودتر از موعد است!
در آن لحظه، لامورا درخشانتر از پیش، سنگینتر از هر جسمی گشوده شد. صفحاتش در باد ورق خوردند. واژگانی تار و لرزان با جوهری ناشناخته، از دل کتاب برخاستند:
«خون، آتش را بپذیرد، تا روشنی در تو بماند.»
کودک دست دیگرش را بالا برد و انگشتش را سوی لوسین گرفت.
چشمان لوسین سرخ شدند. نفسش کوتاه شد. کتاب آرام به سوی او چرخید؛ گویی نامش را از درون صدا میکرد.
هیراشما هنوز مبهوت از نور سنگ، گامی به عقب برداشت اما آنگاه که نگاهش با نگاه لوسین گره خورد، زمان ایستاد.
- تویی که آتش در رگهاته... تویی که با من از شب عبور میکنی.
و بیدرنگ، مچ دست خود را با دندان درید. قطرههای خون تازه روشنتر از مرگ در تاریکی درخشیدند. سپس رو به هیراشما آهسته گفت:
- بنوش... به نام عهد، به نام سنگ، به نام شب خم... تو اکنون از مایان خواهی شد؛ درندهتر از هر موجود، فناناپذیر، نامت وحشت، عطشت سیریناپذیر، تویی که به تاریکی معنا خواهی داد. بنوش.
هیراشما در سکوتی متافیزیکی خیره به قطرههای خون نگاه کرد. گویی تمام جهان تنها رنگی که داشت، قرمز بود. صدای طبلهای پنهانِ نبضش، سنگین و کند در عمق وجودش میکوبید. درونش میسوخت اما نه از ترس! بلکه از آتشی که سالها خاموش بود.
قطرهای از خون لوسین، در نور ماههای خمیده، همچون الماسی سرخ در هوا ماند. هیراشما بیاراده، بیهیچ زمزمهای، دستش را بالا آورد. انگشتانش لرزیدند. نه از تردید بلکه از سنگینی سرنوشتی که در آن لحظه بر شانهاش فرود آمده بود.
او خم شد. ل*بهایش با آن قطره یکی شدند. قطره همچون جوهرِ یک فرمانِ ابدی در دهانش نشست.
و در آن لحظه، زمین شکست. نه در ظاهر که در نظمی نادیدنی.
نفسش برید.
گویی روحی بیگانه، کهنتر از کوهها از درون او برخاست.
زوزهای بیصدا در اعماق وجودش پیچید. رگهایش برای لحظهای نور گرفتند. سرخ، داغ و درخشان. مردمکهایش کش آمدند، قلبش ایستاد و سپس دوباره کوبید. نه با آهنگ انسانی که با ریتمی ناشناخته، شبیه به طبلهای کهنِ جنگلهای ممنوعه.
پوستش لرزید. دمای بدنش سقوط کرد. نفسش بخار شد. دندانهای نیشش با صدایی آهسته و عمیق سر برآوردند. نه تیز که مقدس. نه حیوانی که سلطنتی.
لامورا در آسمان صفحهای دیگر گشود.
واژگان همانند سوگوارهای از آینده در هوا رقصیدند:
«او که آتش نوشید، نور را در تاریکی خواهد کاشت.»
چشمان هیراشما اکنون نیمهنقرهای، نیمهسرخ، خیره به لوسین شدند. نگاهش انسانی نبود. کامل نبود!
اما در آن نگاه، امید بود. جنون بود. عشق بود.
لوسین زمزمه کرد:
- به خیرمقدم تاریکی خوش آمدی جانِ من.
باد برخاست. شنها در حلقهای از جادو اوج گرفتند. دو ماه در آسمان لرزیدند.
و آنگاه سکوت، همچون فریادی فراتر از زمان، همهچیز را در خود فرو برد!
هنوز پژواک فرو نشستن دو ماه بر آسمان خاموش نشده بود که هیراشما میان مه آبی و خون سرخ، نفسنفسزنان خم شد. انگار هزار سال گرسنگی ناگهان در وجودش بیدار شده باشد. رگهای گردنش مثل طنابهای درهمپیچیده از شدت فشار، نبض میزدند. ل*بهایش از خون لرزیدند، دندانهای نیشش هنوز از هم جدا نشده بودند که با نعرهای ناشناخته زانو زد و به هوا خراش کشید.
لوسین با قدمی لرزان نزدیک شد.
- هیراشما... منم. آروم باش.
اما آنچه از درون هیراشما برخاست، نه صدای انسانی که زوزهای درنده بود، آمیخته به خشم، تشنگی و خلأ. چشمانش دیگر هیچ نشانی از گذشته نداشتند. دو کاسه آتش در میان چهرهای از یخ.
در یک آن پیکرش به جلو پرید. شنلهای تیره از هم دریده شدند. هیراشما همچون گرگی مقدس در میان جادوگران خشمگین چرخید، دندان در گوشت یکی فرو برد، دیگری را با چنان نیرویی به زمین کوبید که استخوانهایش با صدایی خشک شکستند. وحشت مثل طوفانی از شیشه، دهکده را شکافت. فریادها برخاست، جادوگران عقب نشستند اما هیچ طلسمی، هیچ وردی، سرعت او را نمیگرفت.
لوسین که از شدت شوک رنگش پریده بود با صدایی لرزان خود را به آکاریزسما رساند.
- باید بریم! الان! ببرمون به دهکده انسانها. فقط ما دو نفر.
آکارزسما با چشمانی بیرنگ دایرهای از خاکستر و نمک دورشان کشید. آسمان ترک برداشت. نورهایی کدر از گسلهای شب به پایین ریختند. وردی از زبان کهن در هوا پیچید و سپس زمین آن دو را بلعید.
لحظهای بعد در سکوت شب روستا دو سایه میان کوچهای خاکی ظاهر شدند. باد آرامی بوی نان شبمانده و پوست سوخته را با خود میآورد. صدای سگها بلند شد. پنجرهای با هراس باز شد. اما پیش از آنکه انسانی متوجه شود چه شده، هیراشما ناپدید شد.
- هیراشما صبر کن! نه اونجا.
اما صدای لوسین در میان تاریکی محو شد.
هیراشما به خانهای یورش برد. در را با ضربهای شکست. زنی جیغ زد. نور فانوس از سقف افتاد. دختری در کنج دیوار چسبید.
مردی چاقو کشید. بیفایده. در لحظهای کوتاه، تمام آنچه باقی ماند، صدای مکش خون بود و نفسهایی که دیگر هیچگاه برنگشتند.
بعد خانهی بعدی و بعدی.
هیراشما بیوقفه، از خونی به خونی دیگر، از هراسی به هراسی دیگر میدوید. همچون سایهای که گرسنه زاده شده باشد. هیچ چیز متوقفش نمیکرد.
لوسین، خونسرد در گوشهای ایستاده بود.
- امید وارم برای شب های بعد هم باقی بگذاری!
بعد کنار او ایستاد خیره به چشمان هیراشما، کودک خانواده را جلو کشید و آرامآرام دندانش را در گردن او فرو برد، صدای زجه و درخواست کمک در دهکده پیچید.
اما دیگر دیر شده بود.
شب، زنده شده بود!
با چشمهایی به رنگ نقره و آتش.
سکوت شب دیگر آن زمزمهی معمولِ خواب نبود. صدای پاهایی بر سقف خانهها میدوید، صدای ترکیدن استخوانها، صدای پاره شدن پوست، صدای نالههای بریده.
در تاریکی لوسین کنار هیراشما ایستاده بود، نگاهش دیگر مهربان یا عاشقانه نبود. شبپوشی سلطنتی شده بود با تاجی از خون و سکوت.
- خیره شو، هیراشما. ببین چطور ترس، قبل از ما وارد خانهها میشه.
بعد با لحن آرامی ادامه داد:
- حالا ما پادشاهان خون هستیم. آغازی برای نسل تازه.
کودکی که در آغو*ش لوسین از درد به خود میپیچید ناگهان بیحرکت شد. خونش به آرامی از گلو به پایین چکید، مثل شمعی که شعلهاش را باد برده باشد. لوسین او را رها کرد، پیکر بیجان چون عروسکی شکسته بر زمین افتاد.
در آنسو هیراشما هنوز نفسنفس میزد. رگهایش از خون تازه برجسته شده بودند. پوستش سفیدتر از مه اما چشمانش گداخته و لرزان. حتی با اینکه سیر شده بود چیزی در او آرام نمیگرفت.
- چرا هنوز گرسنمه؟
لوسین لبخند زد.
- تو هنوز انسانی، ولی نه کامل. باید یاد بگیری چطور شکار کنی بدون اینکه از درون بسوزی. من کمکت میکنم.
همان لحظه، صدای ناقوس دهکده به صدا درآمد. یکی از کشیشها، سراسیمه به کلیسا دویده بود. زنگ کلیسا مثل نالهای از دل سنگ، در شب پیچید.
نورهایی از خانهها یکییکی روشن شدند. مردم با چوب و مشعل بیرون آمدند، فریادها بلند شد. اسامی، دعاها، وردهایی به زبان لاتین.
اما از میان سایهها، فقط دو چیز قابل دیدن بود:
چشمانی به رنگ نقره و چشمانی به رنگ آتش.
و پیش از آنکه کلمهای از دهان کسی بیرون بیفتد، اولین مشعل خاموش شد.
هیراشما مثل برق از دل تاریکی بیرون پرید، مردی را که مشعل در دست داشت، در هوا گرفت، گردنش را با یک فشار نرم شکست و در هوا نگه داشت، خون در هوا پاشید، زنها جیغ زدند، مردها عقب کشیدند و سپس جنگ آغاز شد.
اما نه جنگی برابر.
نه جنگی عادلانه.
بلکه تاراجی خاموش که نامی نداشت، اما مرگ را در سینه میکاشت.
و شب، ادامه داشت.
آن شب، تاریک و بیپایان بود؛ نه فقط برای لوسین و هیراشما، که برای انسانهایی که در گوشهی خانههایشان با چشمانی بسته و دلهایی یخزده از ترس نفس میکشیدند.
هیراشما، با چشمان درخشان و دندانهای تیز، از خانهای به خانهی دیگر میرفت. تشنگیاش با هر جرعه و به جای فروکش شعلهورتر میشد. او همچون سایهای سیاه بیصدا در کوچهها میچرخید و هر بار که به بامی نزدیک میشد و گرسنگیاش به مرز جنون میرسید.
لوسین، در میان این طوفان خون و وحشت فقط نگاه میکرد. ل*بهای خونآلود هیراشما در نور کمجان شب وسوسهای خطرناک در دلش میانداخت. احساسی متناقض در وجودش میجوشید ترکیبی از میل و بیاعتمادی.
مردم، بیآنکه بدانند با دعاهای لرزانشان هیراشما را بیش از پیش به خون خود تشنه میکردند و هر کلمهشان چون نغمهای بود که او را به سویشان فرا میخواند.
لوسین چون خفاشی از دل تاریکی برخاست و بر بام خانهای گلی نشست. سکوتی مرگبار در آن حاکم بود، گویی حتی دیوارها نفس نمیکشیدند. لحظهای بعد هیراشما با حس بویایی تیزش از پی او آمد؛ همچون شکاری که بوی خون را از فرسنگها شنیده باشد.
برای لحظهای، لوسین به گذشته فکر کرد به روزهایی که برای چشیدن خون و حتی زحمت شکار را به خود نمیداد و هرچه میخواست همان دم در اختیارش بود. اما اکنون همهچیز تغییر کرده بود. او در جهانی غرق شده بود که در آن تاریکی و شعلههای انتقام و حکم میراندند.
صدای نالهای ضعیف از دل خانه، این افکار را برید نالهای که به موجودی کوچک تعلق داشت قلب لوسین شتاب گرفت.
هیراشما، با چشمانی درخشان و آرام به او نزدیک شد و زمزمه کرد:
- حسی که داری، من هم دارم.
لوسین، با صدایی آهسته و لرزان گفت:
- شاید، خودش نباشه.
هیراشما لبخندی سرد زد و کمی نزدیکتر شد و لوسین نگاهش را ثابت نگه داشت و گفت:
- در این لحظه، جز قلبش و خونش، هیچ چیز نمیخوام.
سپس، بیدرنگ به سمت تاریکی خانه قدم برداشت. هیراشما همانند سایهای که هرگز رهایش نمیکند پشت سرش لغزید. این لحظه برای لوسین چیزی بیش از یک شکار بود؛ آزمونی بود که باید از آن عبور میکرد. آیا میتوانست در دل این تاریکی به قلب آن موجود کوچک دست یابد؟
وارد خانه شدند.
نور شمعها با شعلههایی لرزان و سایههایی بیقرار بر دیوارهای سرد و گلی میانداخت.
بوی موم سوخته با رطوبت و خاک کهنه در هم پیچیده بود. هیچچیز مانع نابودی ساکنان نمیشد تا اینکه صدایی در تاریکی پیچید. صدای کودکی که گاه بلند میشد و گاه چون زمزمهای گمشده در دل شب فرو میرفت.
لوسین با چشمانی نیمهبسته گوش سپرد. بوی ترس را به مشامش خورد و با تمام وجودش آن را حس کرد.
نفسهای بریده و پنهان او را به سوی شکار میکشیدند اما حرکتی آرام از هیراشما را متوقف کرد اشارهای که میگفت:
- حمله نکن، هنوز نه.
صدایی مبهم نه از بیرون بلکه از عمق ذهنش، شناور شد:
- تو به او نیاز داری.
در همان لحظه فهمید؛ این کودک با قلب و خونی آمیخته و برگزیده و میتواند قدرتی را آزاد کند که حتی مرگ پدرش را رقم بزند. و عشقش به هیراشما را کامل کند.
تپش قلبش آرام گرفت.
آهسته قدم برداشت. به سوی در چوبی وسط اتاق رفت و بیهیچ لرزهای آن را گشود.
کودک، نشسته بر زمین با چشمانی دورنگ یک چشمش کهربایی و دیگری یاقوتی و به او خیره شده بود. نگاهی که غرور و قدرتی خاموش را در خود داشت.
لوسین با صدایی آرام، که بیشتر به فریب شبیه بود تا تهدید گفت:
- من به دنبال نوری هستم که در تاریکی گم شده و تو آن را داری.
کودک لبخندی کوتاه زد لبخندی که نشانهی دانستن بود و نه معصومیت، آرام برخاست گامی برداشت و دست کوچک اما محکم خود را به سوی لوسین دراز کرد:
- منتظرت بودم، چیزی در شبهای بیپایان مرا فرا میخواند.
هیراشما، که در سایهها پنهان بود و برق خطرناک آن نگاه را دید. او میدانست این کودک ابزار نیست بلکه ارادهای است که از مدتها پیش شاید توسط کتاب برگزیده شده. با صدایی آرام اما سنگین گفت:
- این کودک، سرنوشت ما را مهر خواهد کرد.
ناگهان، چشمان کودک از دورنگ به خونینترین قرمز ممکن تغییر یافت. هوای خانه یخ زد و شعلهی شمعها بیهوا خاموش شدند.
از میان فاصلهی او و لوسین، نوری سرخگون به شکل بالهای یک خفاش عظیم پدیدار شد نوری که نه از این جهان بود و نه از دنیای زیرین.
کودک قدمی جلو گذاشت و با صدایی که گویی از ژرفای جهان میآمد، گفت:
- شما دو نفر، به پایان شب و آغاز روز زنجیر خواهید شد. اما آن روز، امروز نیست.
لوسین حس کرد گامهایش سنگین شده و قدرتش در برابر این نور مرموز فرو میریزد. هیراشما جلو آمد اما زمان پیرامونشان خمیده و کشدار شده بود.
کودک، خفاش نوری را لم*س کرد. حلقهای از جادو، همچون زنجیری سرخ و بر مچهای هر دو نشست. صدایی در ذهنشان پیچید:
- وقتی پوچی و تاریکی در آسمان کنار هم بایستند، شما بیدار خواهید شد و قصر سیاه فرو خواهد ریخت.
مکثی کوتاه، نگاهی مستقیم به لوسین.
نور خاموش شد، کودک ناپدید گشت.
در دستان لوسین قلبی تپنده باقی ماند. سکوتی سرد و بوی خاک و خون، خانه را پر کرده بود.
لوسین، با چشمانی که چون دو سیارهی متفاوت در شب میدرخشیدند و غروری تازه که در رگهایش میجوشید و به قلب و سپس به هیراشما نگاه کرد نگاهی که در خود هم وعدهی انتقام داشت و هم عطش رسیدن به قلعه و جنگ بزرگ دیرینه… .
آرامش سنگینی در اتاق حاکم بود، آرامشی که بوی قدرت و نفرت را در هوا پخش میکرد. بویی که انگار از دل تاریخ و سرنوشت لوسین و هیراشما برمیخاست و دیوارهایی که از گِل ساخته شده بودند حالا گویی گوش به زمزمهی سرنوشت سپرده بودند.
لوسین قلب را روی سینهاش فشرد. چشمهایش را بست و در آن لحظه، تمام جهان اطراف محو شد. دیگر نه صدای هیراشما، نه بوی خون، نه حتی صدای تپش قلب خودش؛ تنها یک هدف وجود داشت رسیدن به میز سلطنت، لم*س تاج حاکمیت و نشستن بر تختی که قرنها در انتظار او بود.
تپش قلبش ناگهان شدت گرفت. هر ضربان، مثل کوبیدن پتکی بر دروازهی یک دنیای تازه بود. نوری از درون سینهاش بالا آمد و نوری که از عمق وجودش میجوشید و نه از جادوگران، نه از کتابها؛ نوری که گویی از ابتدای آفرینش در او کاشته شده بود. با هر تپش، این نور گسترش مییافت و دیوارهای سرد را لم*س میکرد و سایهها را میبلعید.
هیراشما، با ردای سرخ که زیر نور لرزان شمع میدرخشید گامی به جلو برداشت اما لوسین با یک نگاه او را متوقف کرد. حرکتی کوتاه، اما سنگینتر از هر فرمان و نگاهش میگفت: «اگر الان دخالت کنی همهچیز از بین میرود.» هیراشما فهمید این لحظه فقط به لوسین تعلق داشت.
ناگهان صدای خشکی از دیوارها برخاست. ترکهایی باریک ظاهر شدند و درست مثل رگهایی از نور که میخواستند قلب این اتاق را بشکافند. ترکها رشد کردند، شاخه شاخه شدند و هر شکاف نوری سوزان و درخشان به بیرون میپاشید. زمین زیر پایشان لرزید، گویی قلبی بزرگ در زیر خاک میتپید.
هیراشما یک لحظه عقب رفت اما لرزش زمین بیشتر شد. از شکافها نه فقط نور، بلکه بوی خاک داغ و آهن سوخته بالا زد و نوری سفید و سرخ، مثل آتشی از بهشت و جهنم در هم آمیخته تمام فضا را پر کرد.
لوسین چشمانش را باز کرد چشمهایی که حالا مثل دو ستارهی متفاوت میدرخشیدند. یکی نقرهای، یکی طلایی، و هر دو سرشار از غروری که فقط یک پادشاه میتواند داشته باشد. با یک حرکت ردایش را باز کرد و هیراشما را در آغو*ش گرفت. لرزش به اوج رسید و ترکها دهان گشودند و اتاق در میان فریاد سنگ و نور فروپاشید.
نور، آنها را بلعید و همهچیز سفید شد.
وقتی چشمهایشان را باز کردند دیگر در آن خانه نبودند بوی دود و خاک رطوبتزده جایش را به بوی باران و خاک تازه داده بود. آنها در همان نقطهای ایستاده بودند که قصهشان آغاز شده بود شب دیدارشان و جایی که سرنوشتشان برای اولین بار به هم گره خورد.
هیراشما کمی از لوسین فاصله گرفت اما هنوز در آغو*ش او گیر بود. سکوتی عمیق حکمفرما شد. تنها صدای دوردست باد، میان شاخهها میچرخید و نگاهشان به هم قفل شد. هیراشما دستش را بالا آورد و گونهی صاف و سرد لوسین را لم*س کرد. لوسین چشمانش را بست و دستهایش را محکمتر دور کمر او حلقه زد.
زمان، در این لحظه متوقف شد. حتی ماه در آسمان از حرکت ایستاد.
هیراشما، با صدایی آرام که مثل موجی در شب پیچید، گفت:
- ما اینجاییم… تا همهچیز رو تغییر بدیم.
نگاهی به قلعه انداخت. برای اولین بار در طول عمرش، قصر را در روز میدید. قلعهای با شکوه و عظمت که در میان تاریکی و مه غلیظ پنهان شده بود. دیوارهای سنگی و سرد به طرز عجیبی در نور کم فروغ درخشش منحصر به فردی داشتند و برجهای بلندش به آسمان فرو رفته و گویا در تلاش برای لم*س ابرها بودند.
صدای وزش باد در گوشش مانند یک راز قدیمی نجوا میکرد.
سرش را برگرداند و به ارتش جادوگران نگاهی انداخت. در آن برهه، صفوف منظم و تابناک جادوگران آماده و متحول شدن بودند و در زیر نور آفتاب میدرخشیدند. هر کدام از آنها با چهرههای جدی و چشمهای پر از تمرکز، آمادهی نبرد بودند.
سپس، نگاهش به هیراشما افتاد. هیراشما با لبخند سرد و چشمهای منتظر به ارتش خیره شده بود در چهرهاش تصویری از اعتماد به نفس و انتظار به وضوح دیده میشد و به نظر میآمد که از آیندهی این نبرد خبر دارد.
اکاریزسما، در مقابل نیروها ایستاده و با قامت محکم و استوار و همه در انتظار دستورش بودند و لحظهشماری میکرد تا بر روی تخت سلطنت خونآشامها بنشیند.
با شور و شوق، به آیندهای که در انتظارش بود فکر میکرد و در ذهنش، تصویر خود را در تاریخ خونآشامها مجسم کرد که برای اولین بار از طرف ارتش جادوگران شکست میخورند این پیروزی نه تنها برای او، بلکه برای تمام خونآشامها یک نقطه عطف تاریخی به شمار خواهد رفت.
هوا سرد و نمناک؛ بوی باران تازهای که بر روی زمین نشسته بود به مشام میرسید.
صدای وزش باد در میان درختان بلند و سایهدار جنگل اطراف به گوش میرسید و گویا طبیعت نیز در انتظار این نبرد بزرگ حاضر شد. اکاریزسما با تمرکز به عملکرد ارتش جادوگران سیاه نگاه میکرد.
به خورشید که در افق میتابید نگاه کرد، لوسین به قدرتی رسیده بود که میتوانست زیر تابش نور دوام بیاورد.
چشمهایش مملو از عزم بود و در دلش احساس میکرد که زمان تلافی رسیده است.
در دلش آتش انتقام میسوخت و این آتش او را به سوی هدفش هدایت میکرد.
هیراشما مقابل لوسین ایستاد و با صدایی محکم گفت:
- غافلگیرشون کنیم.
لوسین نگاهی به قصر انداخت؛ قصر خالی از هر حسی بود و به نظر میرسید که در سکوتی تاریک غوطهور شده است. در پشت این دیوارهای محکم، خانوادهاش در آرامش خوابیده بودند و در حالی که او در میان درختان آمادهی جنگ و نبرد بود. او میدانست که باید خودش را ثابت کند و نشان دهد که شایستگیاش بیش از این بود.
چهرهی مصمم هیراشما توجه لوسین را جلب کرد.
سرش را تکان داد و با ارادهای قوی، هر دو به سمت اکاریزسما حرکت کردند تا دستور حمله را بدهد.
باد سردی از سمت قصر دراکولا میوزید و بوی خاک نمزده و خون خشکشده را در هوا میپراکند؛ بویی که گویی خاطرات مرگ و نابودی را در ریهها زنده میکرد. آکاریزسما با چشمانی بسته ایستاده بود و وردی نامرئی از لبانش زبانه میکشید، وردی که همچون شعلهای خاموشناشدنی میان زمین و آسمان پل میساخت. دستانش را به سوی آسمان بلند کرده بود و گویی از اعماق خاک نیرو میطلبید. زمین زیر پاهایشان لرزید و شکافهایی در سطح سیاه و ترکخوردهی آن دهان گشودند. از دل این شکافها سایههایی برخاستند؛ سربازانی که نه از گوشت و خون، بلکه از تاریکی و آتش زاده شده بودند. زرههایشان به هیچ مادهی شناختهشدهای شبیه نبود، نه فلز و نه پارچه؛ آنها را تاریکی به تن کرده بود و شعلههای سرخ در میان خطوطش میسوخت. نقابهایی بر چهره داشتند، هر یک با طرحی منحوس و متفاوت؛ جمجمهی گرگی در حال نعره، چهرهی انسانی در میانهی فریاد و نقابهایی که خطوطی درخشان همچون شیارهای آذرخش بر آنها ریشه دوانده بود. از پس آن نقابها، نوری سرد و بیروح میدرخشید، نوری که یادآور ستارگانی مرده در کهکشانهای فراموششده بود.
سلاحهایشان به همان اندازه هولناک بودند؛ ساختهشده از چیزی میان استخوان و آهن، آغشته به طلسمهایی که در تاریکی برق میزدند. هر تیغه و هر نیزه چونان زبانی جادویی میدرخشید، آماده برای نوشیدن نخستین قطرهی خون. آکاریزسما در میان آن ارتش شوم ایستاده بود، تیغی نقرهگون از دستانش بیرون خزیده بود و سرخی آن همچون آینهای کوچک، عطش پنهان در وجودش را آشکار میکرد. نشانی از رحم در چهرهاش نبود؛ خونسرد، آرام و بیاعتنا به وحشت پیرامون. در کنارش هیراشما ایستاده بود؛ لبخندش وحشیانه میدرخشید و دندانهای نیشش چونان حیوانی درنده از پس آن آشکار بود. نگاهش به سمت قصر دوخته شده بود؛ نگاهی گرسنه، درنده و بیقرار همانند حیوانی که سالها در قفس زنجیر شده و اکنون آزادی را بوییده باشد.
در میان این صفوف تاریک، لوسین همچون سایهای خونآشام در سکوت حضور داشت. چشمانش به آرامی ارتش را میکاوید؛ نگاهش نه پرشور، بلکه سرد و حسابگر بود، گویی در ذهنش نقشهی قتل و ویرانی پیشاپیش طراحی شده بود. لبخند او برعکس هیراشما وحشیانه و آشکار نبود؛ لبخندی بود باریک و آرام همانند لبهی تیغی که در تاریکی پنهان شده باشد.
لحظهای پیش از فرمان حرکت، هوا شکافته شد؛ نه با صدا، بلکه همچون پردهای از تاریکی که تیغی نامرئی آن را میدرد. دو موجود ماورایی از دل شکاف بیرون خزیدند و صحنه را به لرزه کشاندند. نخستین موجود هیولایی بالدار بود با پوستی سیاه چون زغال سوخته، شاخهایی پیچخورده و چشمانی سرخ که از عمق جهنم شعله میکشید. بدنش از دود ساخته شده بود و هر گامی که بر زمین مینهاد خاک را سیاهتر و پژمردهتر میکرد. دومین موجود زنی هولناک بود؛ موهایش همچون مارهایی زنده تکان میخوردند، پوستی مرمرین و ترکخورده داشت و در دستانش زنجیری میکشید که سر دیگرش در تاریکی بیانتها فرو میرفت، گویی به چیزی بسته شده بود که هیچچشم انسانی قادر به دیدنش نیست.
سکوتی سنگین ارتش را فرا گرفت. حتی شعلهها در زرههای تاریکی برای لحظهای بیحرکت ماندند. آسمان رنگ خود را باخت و خورشید روز گویی از حضور این دو وحشتزده در پس پردهی ابر پنهان شد. آکاریزسما لبخندی به ل*ب آورد و آرام همچون نفرینی زیر ل*ب زمزمه کرد:
- قصر دراکولا تا ابد این روز رو به خاطر میسپره!
هیراشما با لبخندی درنده سر تکان داد، لوسین نگاهش را بالا آورد و آرام تأییدش کرد. زمین تشنهی خون بود و قصر هنوز در سکوت، بیخبر از آنکه سایهها در راهند.
صدای گامهای ارتش جادوگران همچون کوبش طبلهای مرگ در جنگل مارداک زیر پای قصر دراکولا میپیچید. زمین با هر قدمشان میلرزید و درختان کهن چون تماشاگرانی خاموش، سایههای درهمتنیدهی خود را بر لشکر میافکندند. آسمان خاکستری بیرحمانه خاموش بود؛ ابری سنگین چونان پردهای سیاه همهچیز را در خود بلعیده بود. تنها بادی سرد پرچمهای سیاهنقش را در هوا به رقصی هولناک و بیصدا وامیداشت؛ نقوش باستانی بر پرچمها همچون چشمهایی خفته در تاریکی میدرخشیدند.
لوسین و هیراشما در پیشاپیش صف چون دو سایهی بیچهره قدم بر پل سنگی نهادند. هر گامشان با انعکاس هولناکی همراه بود، گویی خود زمین از هجومشان باخبر و بیمناک است. پل با هر قدم آن دو نالهای سنگین سر میداد و زنجیرهای آهنیاش در باد فریاد میکشید.
دروازهی عظیم قصر با فشار دست لوسین نالهای آهنین کشید و شکافته شد. گویی دهانی از تاریکی گشوده شد تا آنان را ببلعد. اما بهجای بلعیدهشدن حمله آغاز شد. ارتش جادوگران با وردهایی که از زبانشان چون مارهای آتشین جاری میشد، شعلههای آبی و تندریهای سیاه را به دخمهها افکندند. دیوارهای سنگی از شکافهای نور شکافته شد و در اعماق دخمهها، جایی که خونآشامان در خواب سنگین روزانه فرو رفته بودند نخستین فریادهای مرگ برخاست.
هیراشما با چشمانی شعلهور از جنون و خون، همچون طوفانی مهارنشدنی در دخمهها دوید. او به هر بدنی که میرسید در یک دم نیش میزد؛ هر قطره خونی که میچشید به مرگی ابدی بدل میشد. دیگر هیچکس توان ایستادگی در برابرش را نداشت. آنسوتر لوسین با خونسردی در قلب تاریکی گام برمیداشت، بیآنکه عجلهای در کشتار داشته باشد؛ گویی زمان فرمانبردار او بود و او داور سرنوشت. در نخستین لحظهی بیداری، خونآشامان دریافتند که زمانشان به پایان رسیده است؛ طعم نیستی پیش از هر واکنشی در جانشان نشست.
اما فریادهای قربانیان همه را بیدار کرد. سایهها جان گرفتند. زوزههای وحشی در دخمهها پیچید. خونآشامان از دل تاریکی برخاستند و نبردی سهمگین در میان دهلیزهای پرپیچ و خم آغاز شد. جادوگران همراه با لشکر سایهها با زرههایی که بر آنها نشانههای درخشان حک شده بود، طلسمهای مرگبار میپراکندند. نقابهایشان بیروح و سرد بود اما دستانشان پر از آتش و طوفان. ارتش تاریکی در هیاهوی زبانهها و وردها به جنگ برخاسته بود.
ناگهان دو موجود ماورایی که آکاریزسما آنها را از ژرفای ناشناختهها فراخوانده بود در میدان ظاهر شدند. نخستین موجود، با بالهایی چون شیشهی شکسته که هر ضربانش، صدایی تیز و مهلک در هوا میپراکند؛ صدایی که قلب دشمن را میسوزاند. دومی، زنی هولناک با موهایی مارگونه و زنجیری سیاه در دست، هر لمسش گوشت و استخوان را به خاکستر بدل میکرد و اجساد لرزان را از دل سایه به زیر تابش خورشید میکشاند. این دو در دل نبرد چونان داوران قهرمانِ مرگ در دخمهها رها شدند و با هجومشان خونآشامان یکی پس از دیگری در میان ضجه و آتش نابود گشتند.
عدهای از خونآشامان در جنون و وحشت راه گریز را جستند. آنان کور و هراسان خود را به سوی دروازه کشیدند، اما روشنایی روز در بیرون انتظارشان را میکشید. هر که پا به نور گذاشت همچون برفی در کوره در یک دم سوخت و ناپدید شد. قصر با زوزهها و آتشهای فروپاشی در اعماق خود میلرزید.
در میان این آشوب لوسین و هیراشما در کنار جادوگران و موجودات فراخوانده ایستاده و همچون داوران سرنوشت، نظارهگر سقوط خاندان شب بودند.