«وقتی تلفن زدم تا بفهمم خانم وینتروپ چه مدت جعبه نقرهای رو داشته، و شما گفتید هفت ماه، فهمیدم که همیشه دم دستش بوده. وقتی پرسیدم از کجا خریدیش، رفتم اونجا و یه نمونه مشابه دیدم. اونجا جعبه رو دیدم و حدسم رو امتحان کردم و دیدم که دقیقاً به اندازهایه که گوشی رو از روی قلاب بلند کنه. وقتی از شما...
«ببینید» ماشین متفکر بلند شد و به سمت میز خانم وینتروپ رفت.
«اینجا یه تلفن با سیم رابط و گوشی روی قلاب وجود داره. اتفاقاً اون جعبه نقرهای کوچکی که به خانم وینتروپ دادید، دقیقاً به اندازهایه که این گوشی رو از روی قلاب بلند کنه، و به محض اینکه گوشی از روی قلاب برداشته بشه، خط باز میشه. وقتی...
سرانجام گفت: «فهمیدم، خانم وینتروپ. این خلاصه دستوراتی است که من دیکته کردم و به طریقی شما آنها را به افرادی که نباید میدانستند، منتقل کردید. البته من نمیدونم چطوری این کار رو کردید؛ اما فهمیدم که این کار رو کردید، پس...» به سمت در رفت و با مهربانی گفت: «الان میتونید برید. متاسفم.»
خانم...
پرسید: «منظورت کد تلگراف مورس است؟»
دستور داد: «پیامت رو بنویس.»
کمتر از چند دقیقه بعد، وقتی خانم وینتروپ دستنوشتهها را به او داد، در باز شد و ماشین متفکر وارد شد. یک برگه کاغذ تا شده را روی میز جلوی گریسون انداخت و مستقیماً به سمت خانم وینتروپ رفت.
پرسید: «پس بالاخره آقای رالف متیوز رو...
گریسون دهها سوال پرسید، پاسخهایی که به طور تند قطع شدند، سپس به دفترش رفت.
«پیداش کردم» با لحن کوتاه اعلام کرد. «بهترین اپراتور تلگراف رو که میشناسم میخوام. بیارش و در اتاق بالا منتظر من باش.»
«اپراتور تلگراف؟» هاچ تکرار کرد.
دانشمند با لحن تند پاسخ داد: «همینه که گفتم، اپراتور تلگراف...
برای ساعتها در آن شب، «ماشین متفکر نیمه راز در یک صندلی بزرگ در آزمایشگاهش نشسته بود، با چشمانش که بیامان به سمت بالا چرخیده بودند، و حالتی از تمرکز کامل بر چهرهاش نمایان بود. هیچ تغییری در موقعیت یا نگاهش با گذشت هر دقیقه رخ نمیداد؛ پیشانیاش اکنون عمیقاً چروکیده بود، و خط نازک ل*بها محکم...
گریسون نام آن را گفت.
«خداحافظ.»
در حالی که گریسون با چهرهای درهم نشسته بود، دانشمند ریزاندام به دفتر هاچینسون هَچ رفت. گزارشگر تازه کارش را شروع کرده بود.
«آیا شما از ماشین تحریر استفاده میکنید؟» ماشین متفکر پرسید.
«بله.»
«چه نوعی؟»
هَچ پاسخ داد: «اوه، چهار یا پنج نوع. ما نیم دوجین مدل...
در نهایت گفت: «ایمن نیست که سیم را به همان شکلی که رها کردهایم رها کنیم. درست است، این طبقه محاسبه نشده است؛ اما ممکن است کسی از این راه بالا بیاید و آن را مختل کند. شما قرقره را بردارید، به پشت بام برگردید، سیم را در حین رفتن بپیچید، سپس قرقره را از کنار به سمت من پایین بیندازید تا بتوانم آن...
«اینجا سیمها هستند، هَچ، بالاخره پیدا شدند.» و خم شد.
ماشین متفکر روی پشت بام کنار او زانو زد، و برای چندین دقیقه به این شکل باقی ماندند، فقط با درخشش یک فلاش الکتریکی برای نشان دادن کارشان.
ماشین متفکر برخاست. «این سیمی است که شما میخواهید، آقای هَچ.» گفت: «بقیه آن را به شما واگذار میکنم.»...