فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده، شروع پایانش باشد.
پایانی بیدرد اما عمیق، مثل مردن آرام در خوابی بیرویا.
کاش کسی آن روز صدایش را شنیده بود...
یا دستش را گرفته بود، قبل از اینکه خودش را از خودش ببرد.
- اگر بخواهم رو راست باشم، تو از همان اول در حال تبدیل شدن بودی.
یک قربانی؟ نه. تو همیشه یک هیولا بودهای، و فقط دنبال بهانهای میگشتی تا خودت را باور نکنی.
او عقب کشید و دستهایش را باز کرد:
- پس بیا. اگر فکر میکنی که من دروغ میگویم، اگر فکر میکنی که هنوز چیزی در تو باقی مانده است، پس به من...
سطرهایی نوشتم برای تو
که هرگز نبودی،
نه در خاطرهای،
نه در آغوشی،
نه حتی در رویاهای نیمهجانم.
و حالا خوب میفهمم…
گاهی خیالِ کسی،
سالها تو را به زنجیر میکشد،
بیآنکه حتی لحظهای بودنی در کار بوده باشد.
تو نبودی…
اما نبودنت
مثل خوره افتاد به جان تمام شعرهایی
که هیچکس نخواند.
میگن خستگی با یه خواب خوب درست میشه…
ولی کاش یکی میفهمید
بعضی خستگیها فقط توی تن نیستن.
تو دلن. تو روحن.
تو فکراییان که شب تا صبح نمیذارن پلکهات آروم بسته شن...
خستهام.
از توضیح دادن. از وانمود کردن.
از قوی بودن وقتی که هزار تکهام.
من خستهام
از اینکه همیشه باید فهمیده باشم، ساکت مونده...
عنوان: خستگی، فقط خواب آلودگی نیست...
نوسینده: زهرا سلطانزاده
ژانر: درام
مقدمه:
گاهی خستهای
نه از کار، نه از راه رفتن،
بلکه از تحمل کردن.
از اینکه مدام قوی باشی، در سکوت.
از اینکه هر روز بخوای خودتو قانع کنی که "میگذره"، ولی نمیگذره.
از اینکه هیچکس نفهمه پشت اون لبخند کوچیکت،
یه روحِ بینفس...
– میدونی غمگینتر از تنهایی چیه؟
– نه، چی میتونه غمگینتر از اون باشه؟
– اینه که اونقدری با سکوت زندگی کرده باشی،
که دیگه حتی صدای دوستت دارم هم غریبه به نظر برسه... اونقدری منتظر مونده باشی،
که دیگه نفهمی دلتنگی چطوری بود،
و بفهمی دلت برای هیچکس، هیچوقت، تنگ نمیشه...»
سینهاش به درد آمد.
من تو را تنها نگذاشتم... من فقط نمیتوانستم.
نمیتوانستی چه؟
ویکتور نفسش را در سینه حبس کرد. او میدانست پاسخ این سؤال چیست، اما نمیتوانست آن را به زبان بیاورد.
- نمیتوانستی نجاتم دهی؟
مادرش لبخند تلخی زد.
- یا اینکه... نمیخواستی؟
شعلهها زبانه کشیدند. نورشان برای...
«هیچ صدایی از درونم بلند نمیشود جز خشخش برگهای خشکِ خاطرات.
نه فریادی مانده، نه نجوا... فقط سکوتی که مثل برف، روی همهچیز ریخته و سنگین شده.
من سالهاست در خودم برف میبارم، بیهیچ آغوشی برای گرما، بیهیچ راهی برای رهایی.»
ناگهان، همهچیز در اطرافش شروع به لرزیدن کرد.
دیوارها ترک برداشتند، کف اتاق فرو ریخت، و نوری شدید از شکافها فوران کرد.
صدای پدرش در میان این آشوب پژواک یافت، اما بهتدریج دورتر و دورتر شد؛ تا جایی که تنها چیزی که باقی ماند، سکوتی وهمآور بود.
چشمهای ویکتور بسته شد.
وقتی دوباره باز کرد، دیگر در...
پدرش مردی قدبلند، با چهرهای سخت و پر از خشم، در آستانهی در ایستاده بود.
مشتی گرهکرده و چشمانی که از آنها فقط سرزنش و غضب میبارید.
ویکتور کوچک به خودش لرزید.
- بیا اینجا، گفتم.
اما کودک تکان نخورد.
ویکتور بزرگسال، که حالا روحی سرگردان در گذشته بود، خواست فریاد بزند، به آن کودک هشدار دهد،
اما...
گاهی فکر میکنم انسانها را نه خاطرهها میسازند، نه لحظهها…
بلکه آن سکوتهایی که بین دو حرفِ نگفته میمانند.
دلتنگی، شکلِ دقیقِ چیزیست که نمیتوان گفت…
شکلِ کسی که هست، ولی دیگر نیست.
میدانم که زمان میگذرد، زخمها میبندند، آدمها فراموش میشوند…
اما بعضی نبودنها، درست مثل بودن،...
از زبان دل خیمهها:
من خیمهام…
اما نه از پارچه،
که از صبرِ زینب دوخته شدهام.
سالهاست در من گریه میکنند،
اما آن روز...
من خودم گریه کردم.
ظهر عاشورا، باد آمد و دامنم را لرزاند…
مثل دلِ رباب،
مثل چشمِ سکینه…
و من دانستم:
کسی برنمیگردد...
در من صدای العطش پیچید،
و من نتوانستم
سایهای باشم برای...
تنهایی من شبیه اسکلهست، پر از ردّ پا و بیکسی...
و تو… آخرین مسافری بودی که هیچوقت برنگشتی.
بعدِ تو، هیچکس نیومد…
فقط موج بود و باد…
و من، که هر روز توی ذهنم رسیدنت رو تمرین میکردم…
با همون لبخند، همون قدمها…
اما آخرش، فقط صدای دریا بود که جوابم میداد.
یه جور غرورِ تلخ،
یه جور دلتنگیِ...