1) چرا گابریل اوک با وجود شکستهای اولیه باز هم در کنار بتشبا ماند؟ این چه چیزی درباره شخصیت او نشان میدهد؟
گابریل اوک عاشق نبود، اگر عشق را تنها میلِ به داشتن بدانیم؛ او باور بود. انسانی که عشق را در سکوت میفهمد و رنج را بخشی از وفاداری میداند. او پس از طرد شدن نه کینه گرفت، نه دوری کرد،...
در شبِ بیخبرت، ماه دگر رنگ نداشت
جادهها بیتو همه، مقصدِ دلتنگ نداشت
سالها در طلبت، پای سپیدار شدم
هر چه فریاد زدم، باد خبر، ننگ نداشت
دست بر سینه زدم، در هوسِ روی تو لیک
این دلِ خسته مرا، راهِ دگر، جنگ نداشت
آمدم تا برسم، تا به نگاهی برسم
رفتم و دیدم که عشق، فرصتِ آهنگ نداشت
من بماندم به...
مردی وارد شد. چهرهاش خسته، لباسش ساده بود. مستقیم رفت سمت قفسهای خاص و کتابی را بیرون کشید. نشست، خواند... و لحظهای بعد شانههایش لرزید. نه بلند، نه نمایشی؛ فقط لرزشی آرام، مثل شکستن چیزی در سکوت.
کلارا کنارش نشست. چیزی نگفت، فقط همانجا بود. حضورش خودِ آرامش بود.
ساعتی بعد، ویکتور گفت:
-...
کلارا گفت:
- آره و شاید یه جایی هم داشته باشیم برای نامههایی که هیچوقت پست نشدن. نه برای فرستادن، فقط برای خالی شدن... و شاید یکی که جوابش رو بلد باشه جواب بده. نه اون که رفته، یکی مثل ما اینجا نشسته و دیده، حس کرده، فهمیده.
ویکتور لحظهای سکوت کرد. بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آرام...
شب از پسِ شب آمد و روز از پسِ روز رفت،
و من هنوز در کوچهی بیخبران ایستادهام.
از تو هیچ نامهای نرسید،
نه سلامی، نه نگاهی، نه حتی غباری از خاطرهای دور...
تنها صدای ساعت است که در دلِ ساکت خانه میپیچد،
و ثانیهها را چون خنجری
بر زخمِ چشمهای بیخوابم مینشاند.
ای غایبِ همیشگی!
بدان که انتظار،...
در پایان شب، همهچیز در سکوت فرو رفت. اما آن سکوت، شبیه گذشته نبود.
صدای ورق خوردن کتابهایی که دیگر بسته نمیشدند، رد اشکهایی که دیگر شرمآور نبودند و دو آدم با نگاهی روشن، به فردا خیره شده بودند.
کلارا گفت:
- فردا شاید آدم دیگری بیاید؛ کسی که هنوز نفهمیده چرا دلش درد میکند. اما شاید یک...
بیش از آنی که بخواهی، از کنارت میروم،
تا بدانی عاشقی، بازیِ دلدار تو نیست.
سالها دل دادم و خاموش ماندم در غمت،
لیک فهمیدم وفا، در شأن رفتار تو نیست.
در نگاهت جستجو کردم پناهی بیبهانه،
اشک شد سهم دلم، چون جای دیدار تو نیست.
من چه میخواستم جز اندکی گرمای عشق؟
و تو دانستی ولی، شوقِ من یار تو...