نتایح جستجو

  1. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]🔟

    فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده، شروع پایانش باشد. پایانی بی‌درد اما عمیق، مثل مردن آرام در خوابی بی‌رویا. کاش کسی آن روز صدایش را شنیده بود... یا دستش را گرفته بود، قبل از اینکه خودش را از خودش ببرد.
  2. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    - اگر بخواهم رو راست باشم، تو از همان اول در حال تبدیل شدن بودی. یک قربانی؟ نه. تو همیشه یک هیولا بوده‌ای، و فقط دنبال بهانه‌ای می‌گشتی تا خودت را باور نکنی. او عقب کشید و دست‌هایش را باز کرد: - پس بیا. اگر فکر می‌کنی که من دروغ می‌گویم، اگر فکر می‌کنی که هنوز چیزی در تو باقی مانده است، پس به من...
  3. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    سطرهایی نوشتم برای تو که هرگز نبودی، نه در خاطره‌ای، نه در آغوشی، نه حتی در رویاهای نیمه‌جانم. و حالا خوب می‌فهمم… گاهی خیالِ کسی، سال‌ها تو را به زنجیر می‌کشد، بی‌آنکه حتی لحظه‌ای بودنی در کار بوده باشد. تو نبودی… اما نبودنت مثل خوره افتاد به جان تمام شعرهایی که هیچ‌کس نخواند.
  4. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

    می‌گن خستگی با یه خواب خوب درست میشه… ولی کاش یکی می‌فهمید بعضی خستگی‌ها فقط توی تن نیستن. تو دلن. تو روحن. تو فکرایی‌ان که شب تا صبح نمی‌ذارن پلک‌هات آروم بسته شن... خسته‌ام. از توضیح دادن. از وانمود کردن. از قوی بودن وقتی که هزار تکه‌ام. من خسته‌ام از اینکه همیشه باید فهمیده باشم، ساکت مونده...
  5. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

    عنوان: خستگی، فقط خواب آلودگی نیست... نوسینده: زهرا سلطانزاده ژانر: درام مقدمه: گاهی خسته‌ای نه از کار، نه از راه رفتن، بلکه از تحمل کردن. از اینکه مدام قوی باشی، در سکوت. از اینکه هر روز بخوای خودتو قانع کنی که "می‌گذره"، ولی نمی‌گذره. از اینکه هیچ‌کس نفهمه پشت اون لبخند کوچیکت، یه روحِ بی‌نفس...
  6. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]9️⃣

    – می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟ – نه، چی می‌تونه غمگین‌تر از اون باشه؟ – اینه که اون‌قدری با سکوت زندگی کرده باشی، که دیگه حتی صدای دوستت دارم هم غریبه به نظر برسه... اون‌قدری منتظر مونده باشی، که دیگه نفهمی دل‌تنگی چطوری بود، و بفهمی دلت برای هیچ‌کس، هیچ‌وقت، تنگ نمی‌شه...»
  7. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    سینه‌اش به درد آمد. من تو را تنها نگذاشتم... من فقط نمی‌توانستم. نمی‌توانستی چه؟ ویکتور نفسش را در سینه حبس کرد. او می‌دانست پاسخ این سؤال چیست، اما نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. - نمی‌توانستی نجاتم دهی؟ مادرش لبخند تلخی زد. - یا اینکه... نمی‌خواستی؟ شعله‌ها زبانه کشیدند. نورشان برای...
  8. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]8️⃣

    «هیچ صدایی از درونم بلند نمی‌شود جز خش‌خش برگ‌های خشکِ خاطرات. نه فریادی مانده، نه نجوا... فقط سکوتی که مثل برف، روی همه‌چیز ریخته و سنگین شده. من سال‌هاست در خودم برف می‌بارم، بی‌هیچ آغوشی برای گرما، بی‌هیچ راهی برای رهایی.»
  9. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: ماشاگانا

    سلام ظهر بخیر دوتا پارت جدید گذاشتم🌱
  10. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    ناگهان، همه‌چیز در اطرافش شروع به لرزیدن کرد. دیوارها ترک برداشتند، کف اتاق فرو ریخت، و نوری شدید از شکاف‌ها فوران کرد. صدای پدرش در میان این آشوب پژواک یافت، اما به‌تدریج دورتر و دورتر شد؛ تا جایی که تنها چیزی که باقی ماند، سکوتی وهم‌آور بود. چشم‌های ویکتور بسته شد. وقتی دوباره باز کرد، دیگر در...
  11. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    پدرش مردی قدبلند، با چهره‌ای سخت و پر از خشم، در آستانه‌ی در ایستاده بود. مشتی گره‌کرده و چشمانی که از آن‌ها فقط سرزنش و غضب می‌بارید. ویکتور کوچک به خودش لرزید. - بیا اینجا، گفتم. اما کودک تکان نخورد. ویکتور بزرگسال، که حالا روحی سرگردان در گذشته بود، خواست فریاد بزند، به آن کودک هشدار دهد، اما...
  12. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    گاهی فکر می‌کنم انسان‌ها را نه خاطره‌ها می‌سازند، نه لحظه‌ها… بلکه آن سکوت‌هایی که بین دو حرفِ نگفته می‌مانند. دلتنگی، شکلِ دقیقِ چیزی‌ست که نمی‌توان گفت… شکلِ کسی که هست، ولی دیگر نیست. می‌دانم که زمان می‌گذرد، زخم‌ها می‌بندند، آدم‌ها فراموش می‌شوند… اما بعضی نبودن‌ها، درست مثل بودن،...
  13. زهرا سلطانزاده

    اختصاصی دلنوشته قلم سرخ | به نویسندگی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    از زبان دل خیمه‌ها: من خیمه‌ام… اما نه از پارچه، که از صبرِ زینب دوخته شده‌ام. سال‌هاست در من گریه می‌کنند، اما آن روز... من خودم گریه کردم. ظهر عاشورا، باد آمد و دامنم را لرزاند… مثل دلِ رباب، مثل چشمِ سکینه… و من دانستم: کسی برنمی‌گردد... در من صدای العطش پیچید، و من نتوانستم سایه‌ای باشم برای...
  14. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    تنهایی من شبیه اسکله‌ست، پر از ردّ پا و بی‌کسی... و تو… آخرین مسافری بودی که هیچ‌وقت برنگشتی. بعدِ تو، هیچ‌کس نیومد… فقط موج بود و باد… و من، که هر روز توی ذهنم رسیدنت رو تمرین می‌کردم… با همون لبخند، همون قدم‌ها… اما آخرش، فقط صدای دریا بود که جوابم می‌داد. یه جور غرورِ تلخ، یه جور دلتنگیِ...
  15. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: ماشاگانا

    سلام صبحونه بخیر پارت جدید گذاشتم🌱
  16. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    نور چراغ‌ها چهره‌ی ویکتور را تکه‌تکه روشن می‌کرد. سایه‌های متزلزلش روی دیوار نم‌زده کشیده شده بودند؛ گویی هزار نسخه از خودش در اطراف ایستاده بودند. (همه‌شان نگران، همه‌شان گم‌شده، همه‌شان در آستانه‌ی فروپاشی.) - چاقو را بنداز، ویکتور! آخرین اخطار! او اما تکان نخورد. انگشتانش دور تیغه‌ی سرد حلقه...
  17. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    دریا فقط موج نیست… یه نسخه‌ی بی‌پاسخ از دلتنگی‌های ماست، پیچیده در سکوت... دریا فقط موج نداره… یه آرشیو خاموشه از حرفایی که هیچ‌وقت گفته نشدن. مثل ما… که سکوت‌مون پر از حرف بود، اما کسی نخواست بفهمه.
  18. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    عشق واژه‌ی عجیبی‌ست... چیزی میان نجات و نابودی. شبیه طنابی‌ست که از هر دو سرش آتش گرفته، و ما، در میانه‌اش ایستاده‌ایم، با دستانی لرزان، و دلی که نمی‌داند باید رها کند یا بماند. عشق، گاهی شبیه اعترافی‌ست که دیر گفته می‌شود، و گاهی مثل سکوتی‌ست که همه چیز را فریاد می‌زند. تو را می‌کشد بی‌آنکه...
  19. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    همه چیزم را بخشیدم... قلبی که هنوز می‌تپید، چشمی که فقط او را می‌دید، و روحی که میان خواستن و نخواستنش پوسید. او رفت، و من ماندم با خودی که دیگر هیچ شباهتی به من ندارد... و سکوتم سایه‌ای شد بر دیوار تمام روزهایی که به پای نیامدنش مُردم. لبخندم را گذاشتم کنار قاب عکسی که دیگر چشمانش، مرا...
  20. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    حرف می‌زنند،می‌خندند و می‌گذرند و من در ازدحامشان گُم‌تر از همیشه‌ام... انگار کسی مرا میان این‌ همه صدا، فراموش کرده؛ کسی که باید نگاهم می‌کرد و نمی‌کند… صدام می‌زد و نمی‌زنه… من همچنان ایستاده‌ام، میان آدم‌هایی که رد می‌شوند، بی‌آنکه حتی ردی از من در خاطرشان بماند.
عقب
بالا پایین