(زمین تنیس B، ساعت ۱۱:۳۰)
آفتابِ ظهر مثل تیغی گداخته بر زمین تنیس میتابید. سایهی بازیکنان کش میآمد و جمع میشد؛ انگار ساعت شنی مرموزی زمان را برای نبرد بعدی اندازه میگرفت.
بادِ گرم، برگهای درختان اطراف را به خشخش انداخته بود؛ صدایی شبیه تشویق تماشاگرانی نامرئی. خطوط سفید زمین زیر نور...
***
دفتر مربی ریوزاکی پر از عکسهای قهرمانان بود؛ دیوارها با قابهایی پوشیده شدهبود که در آنها چهرههای سخت و مصمم بازیکنان گذشته لبخندهای یخی زده بودند. بوی چای سبزِ نیمهگرم در فضا پیچیدهبود، و نور خورشید از پنجرهی نیمهباز، نوار باریکی از روشنایی را روی کف چوبی انداختهبود که مثل خط...
رن در حالی که به سمت خروجی میرفت، به اینویی گفت:
- آماده باش، تحلیلهات کامل نیست.تحلیلهات ناقصن. خودتو برای شگفتیهای بعدی آماده کن.
صدایش هیچ هیجانی نداشت، اما در عمق آن هشداری پنهان بود.
فوجی دستانش را در جیبش فرو برد و زیر ل*ب گفت:
- ملکه یخی امروز درس جدیدی به ما داد... گاهی سردترین یخها...
رن حتی پلک نزد، فقط آن لبخند نازک، مثل خطی بر خطی بر روی یخ، باقی ماند.
توپ با زاویه تند به هوا پرتاپ شد، مچ کایدو به شکل S کج شد، لبه راکت با صدایی غریب، برخورد کرد.
توپ مثل مار خشمگینی، با صدایی هیسی و نفسگیر، به سمت رن یورش برد؛ او پاهایش مثل ریشههای سدر کهن به زمین فرو کرد، بدنش چرخید که...
نگاهش به اینویی افتاد.
در جایگاه داور نشستهبود و قلمش بالای دفترچه سبزرنگ، معلق ماندهبود.
- هی ربات تحلیلگر.
صدایش یخزده بود، مثل ترکهای روی سطح یخ.
- یا امتیاز رو اعلام کن یا دفترچهات رو ببند.
اینویی با وحشت، غریزی عینکش را جابهجا کرد.
- پ... پانزده... صفر!
سپس زیرلب زمزمه کرد.
- نه...
لبخند نازکی روی ل*بهایش نشست، انگار مارمولکی که طعمهاش را دیده باشد:
- بیا بازی کنیم... میخوام بهت نشون بدم اون مار روی پیشونیت چطور میشکنه.
«اون موقعی که ریوما و بابا رفته بودن ژاپن، ریوگا اون پشت زمین ایستادهبود و میخندید: رن، اگه میخوای مار شکار کنی، اول باید یاد بگیری چطوری یخ بزنی!»...
تمرین جلسه دوم
۱- قهرمان با انگیزه خودخواهانه
میو کیریساوا
تنسور با اخلاق و مودب است و همیشه تلاش میکند که تیم را بالا بکشد، اما نه به خاطر پیشرفت تیمش، برای اینکه میخواهد ثابت کند او لایق رهبری تیم است و خودش را به مربی ثابت کند. و در مرکز توجه باشد.
• شخصیت منفی داستان:
کاباجی مونههیرو
تمام...
ساکونو که هنوز تحت تاثیر مکالمات قبل، قرار گرفته بود، با صدایی لرزان گفت:
- شنیدم فوجی-سنپای، اونو ملکه یخی صدا زد.
ناگهان سکوت فضا با قهقههی بلند هوریو شکسته شد.
- وای خدا! خیلی خندیدم! ملکه یخی؟ مگه میشه؟
صدای خنده او در حیاط مدرسه پیچید.
رن که هنوز معرکه فضا در دستش بود و همه با حیرت به او...
«این پسرها... انگار مشتاقانه منتظرند من رو زیر ذرهبین بذارن. فوجی با اون لبخند مرموزش، اینویی با دفترچهٔ بیروحش.
حتی اگه راکتمو مثل سلاح بکشم بیرون، بازم فکر میکنن میتونن رمزمو بشکنن؟
خوبه، بذار امتحان کنن. منم کنجکاوم ببینم چهقدر تحمل دارن وقتی «ملکه یخی» واقعاً شروع به بازی کنه.»
- ملکه...
لایلا نگاهی به مارشال انداخت؛ سگ عظیمالجثه با صدای خرخر سنگین و آرامش مرگباری، در گوشه کلبه غلت زده بود. نفسهای عمیق و سنگینش، سکوت سنگین شب را پاره میکرد و هر بار که سینهاش بالا و پایین میرفت، انگار کوهسنگینی روی فضا سنگینی میکرد. هیچکس جرات نداشت صدایش را بشکند. همه خواب بودند؛ عمیق،...
تنها چیزی ازش یادم این بود که گفت برمیگردم!
اما روزهای زیادی تنهایی سپری کردم.
همون کافه همیشگی، پارکی که قدم میزدیم.
انتظار و انتظار و در آخر پاره کردن نیمی از دفتر خاطراتم.
تمرین دوم
لوکاس در شاهدان عروس اثر دیدیه ون کورلات
نقطه شروع شخصیت:
لوکاس یکی از دوستان نزدیک مارک است. آدمی منطقی، کمی سرد و بهشدت محافظهکار در روابطش. وقتی یونگیان وارد جمعشان میشود، از همان ابتدا نسبت به او بدبین است و حس میکند پشت این ظاهر آرام و معصوم، چیزی پنهان شده.
زخم یا باور...
تمرین اول:
نام کاراکتر: یوما اوچیدا
جنسیت : مرد
سن: ۱۷
تایپ: ISTP رو به ESTP
دلایل:
واقع گرا و منطقی
کم حرف و رک و دلسوز
خونسرد ولی در برخی موارد خشن هست
مشخصات ظاهری:
موهای مشکی، کوتاه و بینظم
چشمهایی تیره و نافذ با نگاهی جدی و بیاعصاب
همیشه لباس خیابانی میپوشد، تیشرت مشکی، شلوار تنگ، کفش...
ریوما کمی عقبتر، زیر درخت افرا لم داده بود به دیوار، بطری پونچایش را باز کرد و جرعهای نوشید.
«خواهر عزیز... هنوز هم مثل یه شاهین به شکار اشتباههای دیگراناند. اگه میدونستی تزوکا چه برنامهای برات داره، احتمالاً همین الان راکتت رو جمع میکردی و فرار میکردی به آمریکا.
...اما میدونم تو فرار...
(دفتر مربی ریوزاکی¹، ساعت هشت صبح)
پنجرهها رو به صبحی روشن و طلایی گشوده بودند. نور آفتاب، نرم و گرم، روی سطح خراشخوردهی میز چوبی ریوزاکی پهن شده بود. در آن سکوت سنگین، تنها صدای برخورد منظم توپهای تنیس با راکت، مثل تپشهای قلب زمین، به گوش میرسید.
تزوکا² پشت به پنجره ایستادهبود؛ قامت صاف،...
عنوان: وقتی دستهام رو ول کردم.
اولش نفهمیدم کی شروع شد، فقط یه روز بیدار شدم و دیدم دیگه مهم نيست، مهم نیست کی میاد، کی میره، کی میمونه.
مهم نیست تلاشم کافیه یا نه، مهم نيست که اونا میفهمن یا فقط منو نگاه میکنن و میرن.
یه جایی توی مسیر، فهمیدم که تمام این دویدنها، تمام این تقلّا برای کنترل...
صدای ممتد بوق کامیونی که مستقیم به طرفشان میآمد، فضا را شکافت؛ دوچرخه با لاستیکهای فرسودهاش به طرف کامیون منحرف شد، با صدای فلز با فلز به بدنه کامیون برخورد کرد، کامیون ترمز کرد و ایستاد و پیاده شد.
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا میکردند. با ایستادن کامیون هر دو با...