ریوما اخمش عمیقتر شد، اما چیزی نگفت.
دکتر روی کاغذی چیزی مینوشت، نفسش را بیرون داد و گفت:
- یک هفته، استراحت، بدون تمرین و مراقبت ویژه و اینکه استرس مضره براشون.
دکتر نگاهش را به نانجیرو داد و گفت:
- قبلا سابقه داشته اینطوری بشه؟
نانجیرو عمیق فکر کرد و پس چند دقیقه به حرف آمد:
- نمیدونم.
دکتر...
ریوما دیگر آن پسر بیخیال همیشه نبود. غرورش امشب، جلوی چشم همه، خرد شده بود.
- بابا، یادته هر بار براش عروسک میخریدی، ناراحت میشد؟ فکر کردی خوشحال میشد؟
نانجیرو با تعجب نگاهش کرد:
- پسر… چی میگی؟!
ریوما پوزخندی تلخ زد، سرش را کمی برگرداند:
- هنوزم مثل قدیم، گذشته رو داری خاک میکنی.
چند قدم...
رن با لباسهای خاکی دوباره بلند شد، گرد و خاک از دامن لباسش برخاست، و با شیطنت گفت:
- ریوما، تو به بابا نگو رفتم سراغ راکتش، باشه؟
صدای نانجیرو از پشت سرش آمد، آرام و پرمحبت. راکت را به نرمی از دست دخترک گرفت و گفت:
- دختر بابا، برات یه چی خریدم.
رن، با چشمهایی که برق میزد، نگاهش را به او...
باران با شتابی بیامان روی سقف فلزی آمبولانس میکوبید؛ صدای کوبش قطرهها با لرزش یکنواخت ماشین درهم میآمیخت. نور قرمز و آبی چراغها مثل نبضی تند، در تاریکی شب میتپید و روی دیوارهای سفید و سرد داخل ماشین میدوید، لحظهای همهچیز را خونین میکرد و لحظهای دیگر در آبی غرق میساخت.
تزوکا با احتیاط...
لحظهٔ سقوط رن، گویی زمان از حرکت بازایستاد. پاهای ریوما به زمین چسبیدهبود، اما پیش از آنکه بتواند نفس بگیرد، اوئیشی از سکوی داوری به پایین جهید و خود را به رن رساند.
شرشر باران حالا تنها صدای شنیدنی زمین بود، اما نالهٔ لرزان رن از میان آن به گوش ریوما رسید. در آن لحظه، پاهایش جان گرفتند. نه از...
رن بیهیچ کلامی به جایگاه سرویس قدم نهاد.
گویی روحش جایی دورتر از جسمش درگیر بود؛ پیکری تهی که تنها به فرمان عادت پیش میرفت.
توپ را از جیب بیرون کشید، به آسمانِ اشکبار پرتاب کرد... و با ضربهای چون برق، آن را به قلب زمین تنیس کوبید.
صدای برخورد توپ با راکت تزوکا در میان غرش باران پیچید.
عینکش...
***
چند دقیقه، به آغاز مسابقه نماندهبود.
هوا دمِ سنگینتری گرفتهبود؛ بادی که در لابهلای شاخسار انبوه میپیچید، چون هشداری خاموش در سکوت میلرزید.
رن هنوز بر نیمکت نشستهبود. اینبار چشمانش گشودهبودند، اما نگاهش تهی؛ بیتمرکز، بیواکنش، بیحضور. به روبهرو خیره بود، جایی که جز خلأ نبود؛ گویی...
باد با خشخش خفهای میان برگهای نیمخزان میپیچید؛ نجوایی خاکستری که در سنگینی عصر میلغزید. آسمان رنگی کدر و تیره گرفتهبود و ابرها چنان بههم فشرده بودند که گویی میخواستند سنگینیشان را بر زمین فرو ریزند. زمان به کُندی میگذشت؛ کمتر از نیمساعت تا مسابقهی آخر ماندهبود.
ریوما بیصدا به...
فوجی آرام به او نگریست. لبخندش کمرنگ و خسته بود.
«همه فکر میکنن بردم... ولی چیزی که دیدم، اون نگاه سرد و آروم، داشت هیولای درونم رو بیدار میکرد. اگر ادامه میدادم، اون نابود میشد، نه من.»
ل*بهایش به زحمت جنبید:
- اوئیشی... من خستهم.
صدایش نازک و شکنندهبود. اوئیشی نگاهی معنادار به تزوکا...
سکوت، چون پردهای گران، بر سکوها فرود آمدهبود. تماشاگران چنان به خموشی فرو رفتهبودند که گویی نفس کشیدن را از یاد بردهاند. تنها صدای پایدار، همآوایی نسیم با شاخسار درختان و برخورد بندهای راکتها بود.
همه نگاهها، سنگین و لرزان، به سوی آن دختر در میانهٔ زمین چرخید. بیجنبش ایستادهبود؛ راکت...
صدای اوئیشی، مثل طناب نجاتی از بالا، او را به لحظهی حال پرتاب کرد:
- چهار – صفر، فوجی!
فوجی، با همان لبخند همیشگی، توپ را برای سرویس بعدی به بالا پرتاب کرد که ناگهان، صدای رسمی و قطعی اوئیشی، فضای زمین را شکست:
- توقف بازی! بازی به مدت پانزده دقیقه متوقف خواهد شد!
رن، نفسنفسزنان، مثل مرغی...
موموشیرو، با تعجب سرش را کج کرد:
- چه اتفاقی داره میافته؟! یه لحظه پیش خوب بود!
ریوما فقط به بطری مچاله شده در دستش خیره شد. آلومینیوم زیر فشار انگشتانش ناله میکرد.
- دو – صفر، فوجی!
کاوموورا، که تا آن لحظه ساکت بود، با چهرهای جدی گفت:
- فوجی... داره روانش رو خرد میکنه. ذهنش رو نشونه گرفته...
موموشیرو، با تعجب سرش را کج کرد:
- چه اتفاقی داره میافته؟! یه لحظه پیش خوب بود!
ریوما فقط به بطری مچاله شده در دستش خیره شد. آلومینیوم زیر فشار انگشتانش ناله میکرد.
- دو – صفر، فوجی!
کاوموورا، که تا آن لحظه ساکت بود، با چهرهای جدی گفت:
- فوجی... داره روانش رو خرد میکنه. ذهنش رو نشونه گرفته...
هوا سکوت سنگینی را بلعیده بود. توپ، سفید و بیوزن، به قله آسمان آبی پرتاب شد. در همان لحظه، چشمهای فوجی شوسوکه، آبیتر از دریای خزر، ناگهان گشوده شدند؛ مانند دو تیغه یخ که زیر نور خورشید ذوب میشوند. راکت را با حرکتی سریع و مرگبار، مثل یک قاتل که خنجرش را برای ضربه نهایی میچرخاند، به دست گرفت...
***
(زمین A، ساعت دو بعد از ظهر )
بادها تندتر شدهبود، برگهای خشک مانند پرندهی زخمی میان زمین میچرخیدند. رن روی نیمکت نشسته بود، به یاد سوال ریوما افتاد:
«چه بلایی سرت اومده؟!»
«میخوای بدونی ریوما... راستش تو این شش ماه هر روز تو جهنم بودم.
فکر نکنم تو بتونی درکش کنی... ریوگا با بیرحمی...