وقتی به آینه نگاه کردم از انعکاس تصویر لبخندی به لبهایم جاری شد. غرق در تصویر خودم شدم. این منم تونستم شد بالاخره اتفاق افتاد.. به تمام حرفهایی که تمام این مدت ذره ذره در تلاش بودند قبول کنم جا بزنم ولی با تمام زخم های تنم ادامه دادم.شبها از درد بدن خوابم نمیبرد و پتو دور خودم میپیچیدم تا طلوع...
فکرش را نمیکرد اما اتفاق افتاد....
حس خاص جدیدی تجربه نکرد به دیوار اتاق زل زده بود. پلک نمیزد خواسته ای که ماه ها یا سالها براش تلاش کرده بود چرا الان هیچ احساس شادی درونش نبود....به گودال سیاهی افتاد و دست و پنجه نرم میکرد کسی نبود نجاتش بده. کسی صدای فریادش نمیشنید...کمک کمک کمک....
تک...