پس از آن روز مهرداد رابطهاش را با صدف برهم زد، صدف هرکاری میکرد تا او را کنار خود نگه دارد اما موفق نشد! این صدف بود که وابستهی او شده بود! مهرداد مانند دیگر نوجوانها دنبال خوشگذرانی بود. او آنقدر خام و بیتجربه بود که نمیتوانست به زندگی مشترک حتی ذرهای فکر کند. صدف باز شکست خورده بود...
صدف در سن حساسی بود، او در خانوادهای بزرگ شده بود که محبت اندکی نثارش میکردند. صدف گمان میکرد با آشنایی با آن پسر میتواند او را عاشق خود کند و سرآغاز عشق آتشین آنها مانند رمانهای عاشقانه بشود! اما چنین نبود؛ پسر نوجوان 16 ساله به فکر جدی بودن رابطهاش نبود. او فقط سرگرمی میخواست!
مدتی از...
صدف با دیدن او فریاد زد:
- آن مرد همسر تو است؟ برای چه از من پنهان کردی؟ من امیدم به تو بود و میگفتم من را بیشتر از هر کسی دوست داری و میخواهی من را از پدرم بگیری و همراه هم بدون هیچ مزاحمت زندگی کنیم! تو هم مانند پدرم هستی! اصلاً برای چه مرا به دنیا آوردی؟ تا عذاب بکشم؟ تا پدر و مادرم را در...
گویا عشق رامین به پریا آتشین بود در طول 3 سال دوام آورده بود. پریا زن مطلقه بود و دختری به همراه داشت که دو سال از صدف بزرگتتر بود. همسر سابق پریا مهندس بود، خودش هم معلم بود و بخاطر به دنیا آمدن دخترش، همسرش اجازهی کار به او نداده بود!
گویا سخت گیریهای همسر سابقش باعث آزار او بود. هر زنی در...
سهیلا دیگر تحمل رفتارهای نا پسند رامین را نداشت، با خود گفت:
- تا چه زمان میتوانم او را رام خودم کنم؟
صدف بزرگ و بزرگتر میشد، سهیلا انتظار میکشید دخترش اندکی بزرگ بشود و سپس با یکدیگر آنجا را ترک کند. سهیلا گمان میکرد رامین صدف را به دست او میسپارد! اما سخت در اشتباه بود.
هنگامی که صدف...
سراغ پامکهایش رفت، از یک شمارهی ناشناس پیام داشت. آن را باز کرد، نوشته بود:
- عزیزم رسیدی؟!
قطرههای اشک از چشمانش سرازیر شدند، توانست آن شمارهی ناشناس را در تلفنش ذخیره کند تا فردا ببیند صاحب آن شماره کیست!
***
با هر جان کندنی بود شب را به صبح رساند، حتی برای صبحانه دادن به همسرش بیدار نشده...
با اینکه چنین نبود! او سرگرم شخصی دیگری بود و ترجیح میداد کار را بهانه کند و دیر وقت به خانه بیآید. دیر آمدن او اوایل باعث افتخار خانوادهاش بود، زیرا گمان میکردند به فکر زندگیاش است و برایش تلاش میکند!
در شب تولد دو سالگی صدف همه حضور داشتند به جز پدرش! او کودک بود و متوجه اتفاقات اطرافش...
او میترسید، از حرفهای دیگران، از رفتارهای همسرش که با خودخواهیهایش به او و زندگیاش بیتوجهی میکرد! مگر او از زنان دیگر چی کم داشت؟
او فرزندش را نگه داشت، میدانست سالم به دنیا میآید. نذر میکرد، نماز میخواند، با خدا راز و نیاز میکرد. میگفت:
- طفلم را برایم نگهدار و زندگیام را سر و...
***
یکسال از رفتنشان به دکتر میگذشت، رامین از آن روز به بعد نسبت به همسرش بیتفاوتتر شده بود. دیگر مانند سابق با يکديگر جر و بحث نمیکردند. سهیلا باز به خوردن داروها ادامه میداد و تحت نظر پزشک بود. سعی میکرد خودش را به همسرش نزدیک کند و رابطهی شکر آب بینشان را درست کند. اینبار او بود که...
مدتی گذشت تا رامین و سهیلا با شرایطی که دارند کنار بیآیند و یکدیگر را بپذیرند. اما آنها همچنان با یکدیگر بحث میکردند و هر شب صدای جر و بحثشان بلند میشد. به گونهای که همسایهها هم به وجد آمده بودند.
آنها قرار گذاشته بودند که صاحب فرزند نشوند! اما اصرار پدر و مادرها تمام نشدنی بود. اگر...
***
بزرگترین اشتباه پدر و مادرها این است که گمان میکنند عشق بعداز ازدواج به وجود میآید!
آیا عشق رامین و سهیلا هم اینطور بود؟
آنها یکدیگر را نمیشناختند، شاید ازدواج مصلحتی آنقدرها هم خوب نباشد! سهیلا اصرار میکرد که هیچ علاقهای به پسر آقای موسوی ندارد اما چه کسی گوش شنوا داشت تا حرفهای...
جلوی آینه میایستد. به انعکاس تصویرش درون آینه خیره میشود. مانند هر روز با خودش صحبت میکند، قطرههایاشک از چشمانش سرازیر میشوند. دختر 13 ساله سرشار از غم و اندوه بود. او غصهی کمبودهایی را که در زندگیاش داشت میخورد.
روزگار از او چه ساخته بود؟ در تقدیرش چه بود؟
خودش را زشتترین فرد دنیا...
نام داستانک: قربانی
نویسنده: غزل کاظمینیا
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
گاهی اوقات با یک اشتباه یک فرد میشکند، با یک حرف یک دل میشکند!
انسانها موجودات عجیبی هستند، خودخواه و منفعت طلب!
گاهی پدر فرزند خود را نادیده میگیرد، مادر هم همینطور!
اشتباه پدر و مادرها دامن گیر فرزندان بیگناهشان میشود،...