نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهمشکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه میدیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او همچنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصلهی چند قدمیام ایستاده بود.
محو چهرهی آفتاب سوخته با اخمهای گره خوردهاش شدم. هنوز هم،...
دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم میخواستند نماز بخوانند و حواسشان به من نبود، آهسته دستهکلید را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. مغمون و غمگین از تنهایی تمام سالهایی که ارسلان در آنجا زندگی میکرد.
با حوصله همهی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را دیدم که...
طی این سالها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانوادهاش سر بزند فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش میرفتند. مادر هم همیشه به بهانهی پایبند من بودن همراهشان نمیرفت و تا روزها از گزند سرزنشهایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم میشدم و به دیدنش میرفتم؟
دوباره به اتاق پناه بردم...
اشکهایم تندتند پشت سر هم روی گونههایم میچکید. در ادامه با دلجویی گفت:
- خب حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زندایی هم دلشون میخواد نورچشمشون برگرده. ازدواج کنه. نوهشون رو ب*غل بگیرن نه اینکه چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه نکرده...