من اولین باره اینجا رمانم رو قرار دادم قبلی توی یه انجمن دیگه بود. از نحوه قرار گرفتن رمان روی سایت اطلاعی ندارم. چه مراحلی باید طی بشه؟
رمان رایگان قرار میگیره یا برای دانلودش هزینه می ذارید و غیر رایگانه؟
جشن عقد و عروسی طناز در باغی بزرگ، مجلل گرفته شد. تمام خوشیهای دنیا فقط در کنار ارسلان میچسبید و خوش میگذشت. حتّی دیگر به رفاقتشان حسادت نمیکردم.
با گذر چند روز رفته رفته حالم بد شد. فکر میکردم آب و هوایی که تقریباً رو به سردی میرفت زیاد با من سازگار نبود و حالم را برهم میزد. به طناز خبر...
وقتی هراسان و دستپاچه به خانه رسیدم، ارسلان نشسته بود. میخواستم طبیعی رفتار کنم ولی او مرا بهتر از خودم میشناخت. بهانهاش را برای کج خلقی آن روز که تا یک هفته ادامه داشت، تنها بیرون رفتن و خبر ندادنم گذاشت. حس میکردم موضوع مربوط به آمدن سامان است امّا به رویم نمیآورد. آشوبی درونم به پا بود...
با هم وارد محضر شدیم. صدای دستزدن و شادی از همه جا به گوش میرسید. کنار هم نشستیم. دقایقی گذشت تا متوجّهی اطرافم شدم. انگار تازه سالن و سفرهی عقد، که به زیبایی تزیین شده بود را میدیدم. ارغوان روی سر ما قند میسابید و شیرینیاش در دلم آب میشد. دلهره و شوقی بینظیر بین اعضای خانواده مشترک...
نمىتوانست جلوى نيش زبانش را بگیرد. کاش امروز، گذشته را یادآوری نمیکرد. ارغوان پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت:
- خیلی هم قشنگه.
این روزها اخلاق خشک و تلخش فقط با تعریفهای بقیه پوشانده میشد. تا اخم درهم کشیدم، آرام شنیدم که به خواهرش گفت:
- همین خوبه بهش میاد.
***
روز عقد همانطور که عزیزخانم...
خجالتزده سرم را پایین نگه داشتم. آنقدر خنگ و دستپاچه بودم که حواسم به دوربینهای ساختمان نبود که چه راحت همانروز سر مچم را گرفته بود. چهطور توضیح میدادم تا به او برنمیخورد؟ بد برداشت نمیکرد. باز داستان جدیدی راه نمیانداخت. اگر میپرسیدم و حتّی یک درصد اشتباه از آب درمیآمد، به قول خودش...
ارغوان و صدرا آنقدر هول و دستپاچه بودند که به قول عزیزخانم هنوز غذا در گلویمان بود با اصرار میخواستند برای حرف زدن به اتاق برویم. خوشحال از سر جا بلند شدم و منتظر ارسلان ماندم امّا بیتوجّه، سرگرم ب*غلکردن خواهرزادهاش بود.
انگار آب سردی روی سرم ریختند. در مقابل آن همه کمحرفی و بیحوصلگی،...
- حرف زدن باهات آهن سرد کوبیدنه. حالا نمیخوای بدونی کیه، کارش چیه؟ چند سالشه؟
صدایم را بالاتر بردم و گفتم:
- نه والا. تا وقتی بحث پیشونی و اقباله!
راهم را کشیدم و رفتم. باز ادامه داد و گفت:
- آخه گفتم راضی هستی. بعدم خواستگار داشتن این همه عذا گرفتن نداره. چه بد عنقی. به تو خوبی کردن نیومده.
به...
دلم غش میرفت برای خواهرجون گفتنهایش که بوی صمیمیت و دوستداشتن را میداد. چهار زانو نشستم و گفتم:
- خیر باشه. کپکت خروس میخونه.
قبراق و سرحال، در حالی که چشمهایش برقی از شیطنت داشت گفت:
- بالاخره خاندادشم برای دوماد شدنش بعد این همه سال دق دادنمون زبون باز کرد.
با شنیدن حرفش خشکم زد. از...
به هزار زحمتی که بود ظاهرم را آرام و خونسرد نشان دادم چون از نزدیکش بودن میترسیدم. از اینکه دوباره خامش بشوم. از عمق نگاه چشمانش که تمام وجودم را صاف و شفّاف میدید. کاش هرگز گذشتهیمان بهم گره نمیخورد. کاش به آغوشش عادتم نمیداد. آرنجم را روی صندلی گذاشتم و سرپا ایستاده بودم. بیحوصله گفتم...
گوش مفت برای نصیحت کردن میخواستند و سرزنش و شماتت از رفتار نادرستم جلوی زندایی. قطعاً پریدنم به ارسلان از همه بدتر بود.
جدّی و محکم گفتم:
- نمیمونم.
سریع قدم برداشتم تا پا به فرار بگذارم امّا روبروی در بهم رسیدیم. نگاههای گرهخورده، دیگر هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند. جسم و روحش درون دیگری...
در این مدت دوماه آشنایی ما و خواستگاری سنتی، چند برخورد بیشتر همدیگر را ندیده بودیم. همیشه کت و شلوار میپوشید. سر به زیر، رفتاری متین و مُوَقَّر داشت. با لحن آهسته حرف میزد و احوال همه را میپرسید.
آن روز هم به بهانهی آوردن آش نذری سر از خانهی ما درآورده بود. چادر را سفت و محکم دور خودم...