با خودم فکر میکنم: چند بار از این ارتفاع افتادهام؟ نمیدانم. گمانم هزارانبار و هر بار هم مردهام. هر بار بدنم مثل خنجری هوا را شکافته، میان زمین و آسمان معلق شده و سپس با سطحی سخت برخورد کرد. هر بار درحالی که دستهایم سعی میکردند چیزی را به چنگ بکشند و نجاتم دهند، به این فکر میکردم که زندگی...
حاضرم ببخشم و نمیدونم چرا قسمت دوم رو انتخاب نمیکنم!
حاضری ظرفهای یه مهمونیِ خیلی بزرگ رو تنهایی بشوری؟-4-+=_ (سوالاتم توی دیوارن، خودم میدونم :))) )