سر چرخاندم و نگاهم را به هستی دادم که داشت عصبی زیر ل*ب با خود چیزی را زمزمه میکرد.
- چیزی گفتی؟
بدون آنکه نگاهم کند توپید:
- با تو نبودم!
بعد هم راهش را کشید و رفت.
- مگه من گفتم عموت اینا بیان که حرصشو سر من خالی میکنی؟
طبق معمول جوابم را نداد و برای نمیدانم چندمین بار ضایعم کرد. هوفی از سر...