بابا لبخند محجوبی زد. کمی سرش را پایین انداخت و گفت:
-ببخشید. عادت کردم. (عزیزم فاصله یادت رفته ) (- ببخشید، عادت کردم)
(اینجا هم فاصله یادت رفته )-خِیلِخُو حالا.ناهار خو افتخار ندادی، بجاش (بهجاش) بیا شولی خُورون دور هم باشِم. اینم بگی رفتی بیرون خوردی اصن اوقاتُم تلخ مِشِه.*
همان لحظه مانی دوباره خودش را به پایم چسباند و ابوالفضل عصبی شروع به تکان دادن پایش کرد. میدانستم دارد خون خونش را میخورد تا هرچه زودتر خودش را به اتاق و بعد گوشیاش برساند. از آن طرف بابا طبق معمول چشمش به کسی غیر از ماها خورده و اتومات به حالت مهندسیاش برگشته بود که صاف ایستاده و در ادبیترین حالت خود جواب داد:
- نه بیرون نخوردیم، اما حال خانمم مساعد نیست. اگه اجازه بدید ما بریم استراحت کنیم. ایشالله دفعات بعد از حضورتون مستفیض میشیم.
بلافاصله زهرا خانم که کنارمان ایستاده بود رو به مامان "خدا بد نده!" مضطربی گفت. مامان هم بالاخره ل*بهای بیرنگش را از هم فاصله داد و کمی لبخند زد.
- چیزی نیست، فکر کنم غذای بیرون بهم نساخته.
زهرا خانم چادر رنگیاش را محکمتر جلوی صورتش گرفت و گفت:
- آخ آخ آخ! معلوم نی تو این غذاهاشون چیشی میریزن آدم تا مُخُوره مریض مِشِه.
حالا همین حینی که اینها باهم مکالمه میکردند، یک عده آدم هم جلومان نشسته بودند و بعضیهایشان حین خوردن داشتند به ما نگاه میکردند و حرفهایمان را میشنیدند. چیزی که باعث عصبانیت ابوالفضل و ناراحتی مامان شده بود؛ اما من بالعکس آنها هیچچیزی جز آن ظروف آش جلویشان برایم اهمیت نداشت. از آن فاصله که به نظر چیز بدی نمیآمد.
- خانم جَلدی برو یَتا چایی نباتِ سفت براشون بیریز.
مامان زود خودش را جلوی زهرا خانم انداخت و بازویش را گرفت. مانده بودم چطور زبانشان( زبانشان) را میفهمد. هرچند، خیلی هم نامفهوم حرف نمیزدند.
-نه ممنون راضی به زحمت نیستم. همینکه استراحت کنم خوب میشم.
(فاصله یادت رفته گلم ) -زحمتِ چیشی؟ یَتا چایی نبات خو این حرفا نداره. دَوات همینه اصن.(پیشنهاد: اصلاً) بیشینِد همینجا الان میاره براتون.
سرم را چرخاندم و مامانبزرگ(مامانبزرگ) مهربانی نگاه کردم که با کپسول اکسیژن و همان حجاب افسانهای روی یک تخت کنار باغچه نشسته بود. بیاختیار لبخند زدم. دلیلش را نمیدانستم؛ اما این زن در همین مدت کوتاه بدجور به دلم نشسته بود.
بالاخره زور خانوادهی اکبر آقا چربید و مامان بابا کوتاه آمدند. زهرا خانم به دنبال چایی نبات رفت و مامان به حرف مادربزرگ کنارش روی تخت نشست. من و الباقی خانواده هم کنار مردهای خانه روی زیرانداز نشستیم. به جز مانی که مامان را سنگر بعدی خود انتخاب کرده بود.
- خانمت مریضه، خودت و بَچات خو نیستن. بیشینِد شولی بُخورِد. نه و نو هم نَمیاری که اصن شولیا خارزن من نَمِشِه نخوری.
در ظاهر داشتم به حرف اکبر آقا گوش میدادم؛ اما در باطن داشتم با چشمهای درشتم یک نظر همهشان را نگاه میکردم و به این نتیجه میرسیدم که حضور یک نفر بینشان (بینشان)کم است.
- هستی؟ چارتا کاسه وَردار بیار بیبینم.
آفرین! خودش است! دختر خوش بر و رو و شاید هم کمی خجالتی این خانه که از هنوز افتخار همصحبتی با او را پیدا نکرده بودم. دیگر مگر میشد یا میتوانستم آن سر لامصب را نچرخانم و گهگاهی انتهای حیاط را به انتظار دیدنش نگاه نکنم؟
چند دقیقه گذشت تا با همان چادر گلدار سورمهای دیروز و ستون کوچکی از کاسه سفالی در دستهایش آمد. مثل همان بار اولی که دیده بودمش پوست سفیدش حتی از فاصله دور هم میدرخشید. درحالیکه هیچ آرایشی روی صورتش نداشت و ذرهای از موهایش پیدا نبود. صادقانه اگر میخواستم با دخترهای دورم مقایسهاش کنم، ده-هیچ عقب بود؛ اما نمیدانم چه مرگم بود که چشمم به دنبالش میچرخید. شاید مسلم راست میگفت و من کلاً به مؤنث جماعت ضعف داشتم. طول مدتی که آمد و کاسهها را به خانمی تحویل داد، خیره نگاهش کردم و او حتی چشمش را نچرخاند تا حضور آدمهای جدید را احساس کند. تازه میخواست دوباره راهش را بکشد و برود که همان زن گفت:
- کجا؟ بیا بیشین بخور یخ کِد.
بدون آنکه به عقب برگردد تند جواب داد:
- نمیخوام.
زن که تنها فرد بدون چادر آنجا بود، همانطور که با یک دستش ملاقه بزرگ آهنی و دست دیگرش کاسه سفالی را نگه داشته بود متعجب گفت:
- ماش!* بیا بخور دیِه. تو خو شولی دوس مِداشتی.
به جای هستی، پسر جوانی با خنده گفت:
- خاله بخاطر من نمیاد. هُش مِکِشَم،* اینم اعصابش خرد مِشِه.
به تقریب خوبی فقط قسمت اول حرفش را فهمیدم. باقیاش نمیدانم راجب چه بود؛ اما هم من اخم کردم، هم هستی. تند به عقب چرخید و رو به همان پسر گفت:
- نخیرم! میل ندارم.
پسرک که به نظر هم سن و سال خودم میآمد، لبخندش بزرگتر شد و به حالت تمسخرآمیزی جواب داد:
- اوخ! نکن ایَچون! میل نداری؟! از کی تا حالا؟
*اوقاتم تلخ میشود کنایه به ناراحت شدن دارد.
*ابراز تعجب
*هورت کشیدن
هستی آمد جوابش را بدهد که همان لحظه مادرش کنارش ایستاد و چیزی را آرام بهش گفت که من طبیعتاً از آن فاصله نفهمیدم؛ اما باعث شد هستی بالاخره چشم بصیرت پیدا کند. اول به مادرم نگاه کرد و سلام داد. بعد هم به ما که از بینمان فقط من سرم بالا بود، نگاه کرد و با تکان دادن ل*بهایش سلام کرد. جان شما کنترل کردن صورت سبزهام برای کش نیامدن خیلی سخت بود و آخر موفق نشدم تا در آن حالت جوابش را ندهم. گویا برای او هم همینطور بود که لبخند کوچکی زد و پس از مرتب کردن چادرش کنار مامان نشست. طوری که نیمرخش کاملاً به طرف من بود. حالا با اشتیاق هرچه تمامتر میتوانستم از آن آش بخورم.
ولی خب، بنده ظاهراً فراموش کرده بودم که در اینجا شادی بر من حرام است و باید به یک طریقی از دماغم دربیاید. تا به آن لحظه فکر میکردم غذایی مزخرفتر از سوپ در دنیا پیدا نمیکنم تا با مقوله آش شولی آشنا شدم. آنقدر گرم اطراف شده بودم که نفهمیدم میخواهند چه چیز مزخرفی را به خوردم بدهند. یعنی صد رحمت به سوپهای آبکی مادرم! این چه بود؟! با همان قاشق اول و چشیدن طعم سرکه و سبزی میخواستم مثل یک ساعت پیشِ مامان هرچه دارم و ندارم را بالا بیاورم. طفلک رودهام، بیچاره معدهام! مصیبت اصلی آنجا بود که نمیتوانستم جلوی آن همه آدم و اکبر آقایی که مدام از ما انتظار تعریف داشت هیچ بکنم. اگر در خانهی خودمان بودیم چنان آشوبی به پا میانداختم دیدنی؛ اما در حال حاضر حتی مجبور به ادامه خوردن بودم، بدون آنکه جیکم دربیاید. در آن لحظه باید جملهی «خندهام از گریه غمانگیزتر است» را به «خوردنم از گرسنگی غمانگیزتر است» تغییر میدادند تا کاملاً مناسب حالم شود.
***
شب که نه، نیمهشب شده بود. همه به اتاقهایشان رفته و خوابیده بودند، اِلا منی که از پرخوری بیخوابی به سرم زده بود. آمده بودم زیر سایه یکی از درختهای بزرگ حیاط، روی همان تخت چوبی مادربزرگ دراز کشیده بودم. با این تفاوت که تخت را نزدیک اتاق دخترها برده بودند و من درحالیکه دستهایم را زیر سرم گذاشته بودم، به سیاهی آسمان و گاهی به پردههای کشیده شده اتاق نگاه میکردم. بالاخره بعد از یک روز و نصفی شانس باهام یار شده و مهمانها غروب عزم رفتن کرده بودند. زحمت شام را هم دختر بزرگ خانه کشیده و بنده با پدیده جدیدی از انواع خوراک آشنا شده بودم. اختراع خودش بود و الحق و الانصاف هم چیز معرکهای بود. حتی ابوالفضلی که از سویا متنفر بود را هم مشتاق به خوردن کرده بود. البته تنها خورندگانش من و برادرانم و خودش بودیم. بقیه یک مشت پنیر و سبزی و خیار و اینجور چیزها خوردند که اسمش را حاضری گذاشته بودند. با اینکه زن اکبر آقا کلی عذرخواهی کرده و شرمنده بود که سفرهاش حقیرانه است؛ اما بعد بابا گفت که آنها مثل ما عادت شام مفصل مثل ناهار ندارند و اکثر شبها حاضری میخورند که از نظرم چیز مضحکی بود. به شخصه تا یک دیس برنج نمیخوردم شب خوابم نمیبرد. البته، این هم مال وقتی بود که نه به اینجا (اینجا) آمده و نه از خوراک ابداعی هستی خورده بودم.
دختر آرام و ساکتی بود و تا چیزی به او مربوط نمیشد حرف نمیزد. برعکس پدرش که مدام احساس خوشمزگی میکرد و چیزهایی میگفت که بیشترش را فقط بابا میفهمید و میخندید. بیشتر حرفهای هستی با خواهر کوچکش بود. درگوشی یکچیزی به هم میگفتند و نرم میخندیدند. از هرجهتی که نگاه میکردم با تمام دخترهای فامیل و آشنای دورم فرق میکرد. بیشتر تفاوتش هم به نوع پوشش مربوط میشد. خانواده مادری که هیچ، حتی خانواده پدری هم که مردمین معتقدتری بودند باز هم دخترهایشان در خانه و جمع فامیل چادر نمیپوشیدند. حجابشان(حجابشان) را با یک شال یا روسری و تونیک تکمیل میکردند. یک رژلب هم که شده میزدند تا در نظر بقیه مناسب بیایند؛ اما این دختر و خواهرش... شاید تنها در خانه اینطور(اینطور) بودند. چون در این مدت دیده بودم که بقیه دخترهای اینجا فرقی با دیگران نداشتند.
احساس کردم صدای پا میآید. دست از فکر کردن برداشتم و فقط سرم را کمی بلند کردم که هستی را در حال سر کردن چادرش دیدم. این وقت شب کجا میرفت؟ همانجور که با خودش درگیر بود، کمکم سمتم آمد و من برای یکلحظه باز مثل آن روز او را در لباس راحتی دیدم. باز هم زود سرش را بالا آورد و با دیدنم در آن حالت جا خورد. تند خودش را جمع کرد و خواست برگردد که یک ضرب از جا پریدم و نسبتاً بلند گفتم:
- کجا؟ زامبی میبینی فرار میکنی؟
با مکث به حالت نیمرخ برگشت و سر به زیر گفت:
- نه. میخواستم...میخواستم بیام اونجا.(اونجا)
برای یکلحظه (یک لحظه) منظورش را نفهمیدم و گیج پرسیدم:
- کجا؟
وقتی برگشت و به تخت نگاه کرد، تازه متوجه شدم. بلافاصله با نیشی باز صاف نشستم و خودم را آنقدر عقب کشیدم تا کمرم به دستهی چوبی طرحدار تخت خورد.
- خب بیا بشین.
صورتش را به لطف تک لامپی که روشن بود میتوانستم کم و بیش ببینم. دوباره سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه ممنون. راحت باشید.
پاهایم را به حالت چهارزانو گرفتم و با تفریح بیشتری نگاهش کردم.
- ایبابا، چرا ناز میکنی؟ جزام که ندارم. بیا بشین قول میدم نخورمت. سر شب حسابی از دستپختت فیض بردم.
تمام حرفهایم را به شوخی زدم؛ اما ظاهراً او جدی گرفت که سریع با اخم نگاهم کرد و چندثانیهای (چند ثانیهای ) بینمان سکوت شد. تا خواستم خودم را تبرئه کنم، جلو آمد و از فاصلهای نزدیکتر گفت:
- اینجا خیابونای تهرون نیست که هرجور دلت میخواد مزه بریزی. همه رو نگهدار موقع برگشت با خودت ببر، اونجا (اونجا) لازمت میشه. واسه من حد خودتو بد...
قبل از آنکه (آنکه) بیشتر از این برای خودش بتازد، بین حرفش پریدم و کف دستهایم را جلویش گرفتم:
- استُپ استُپ! بابا منظوری نداشتم که، شوخی کردم. شوخی سرت نمیشه؟
گره ابروهای بور و کمپشتش از هم باز نشد. خشک گفت:
- قشنگ نبود.
ل*بهای درشتم را به دهان کشیدم و مثل خودش اوکی خشکی گفتم. فکر میکردم آدم باجنبه و شوخی باشد؛ اما ظاهراً اشتباه میکردم و یکی از آن عصا قورت دادههای حجابی گیرم آمده بود. گل بگیرند این در بخت و اقبال را که پشتش باغی از خار و خاشاک بود.
( عزیزم "از آن ور " محاورهی است پیشنهاد میدم بهجاش "از آن سو یا از آن طرف" بنویسی) از آن ور، هستی تا اوکیام را شنید، چادرش را باز کرد و آزادتر دور خود گرفت. بعد هم چرخید تا دوباره برود. نمیدانم چه مرگم بود؛ اما درونم هنوز نیمچه امیدی به این دختر بود که بلافاصله گفتم:
- باز که داری میری! (میری) گفتم که شوخی کردم.
بدون اینکه برگردد آرام جواب داد:
- بخاطر اون نمیرم.
داشت با این مدل حرف زدنش اعصابم را بهم میریخت. انگار جانش بالا میآمد اگر دو کلمه درست حرف میزد. (میزد) کاش به چشم خود ندیده بودم شام خورده تا ازش میپرسیدم: «نون نخوردی؟»
- پس چی؟ درست بگو دیگه. چرا تلگرافی حرف میزنی؟
یکهو(پیشنهاد میدم ناگهان بنویسی ) برگشت و اخمو گفت:
- واقعاً نمیدونی یا... شایدم تو تهرون این چیزا عادیه؛ اما اگه الان یکی از خانوادم بیاد بیرون و این صحنه رو ببینه خون بپا میشه.
از حرفش چشمهای درشت و سیاهم تا انتها باز شدند و متعجب گفتم:
- چه صحنهای؟ مگه داریم چیکار میکنیم؟
بعد مشکوک به خودم و او نگاه کردم. هوف کلافهای کشید و گفت:
- اینجا (اینجا) دین حرف اولو میزنه. دینم میگه من و تو نامحرمیم و حرف زدن با یه مرد غریبه و نامحرم قدغنه.
صورتم از خزعبلاتش درهم شد و حینی که دست چپم را به هوا پرتاب میکردم گفتم:
- ولمون کن بابا! کی میره (میره) این همه راهو!
جدی نگاهم کرد و دوباره برگشت تا برود. عصبی و کلافه "ای بابا!" بلندی گفتم و دست راستم را روی پایم کوبیدم. بلافاصله برای یکلحظه عقب را نگاه کردم و قبل از اینکه زیاد ازم دور شود تند گفتم:
- وایسا کجا میری؟ (میری)نرو بابا، حالا که همه خوابن. گمون نکنمم تا صبح بیدار بشن. زیادم دید نداره به اینجا.(اینجا) بعدم تا صدا شنیدی میتونی زود برگردی تو اتاقت.
سر جایش ایستاد، اما برنگشت. انگار تردید داشت. چیزی نگفتم تا ببینم چه میکند. یک حسی درونم میگفت حرفهایش برخلاف عقایدش است و فقط از ترس اطرافیانش آنها را میگوید. همینطور هم شد. به دقیقه نکشیده برگشت و بیحرف در دورترین فاصله ممکن از من گوشهی تخت نشست. خرسند از برداشتن قدم اول زبانی روی ل*بهای درشتم کشیدم و حین صاف نشستنم تیشرت بنفشم را مرتب کردم. سرش پایین بود و ذوقزدگی را در تکتک عضلات صورتم نمیدید. خیره به نیمرخ سفید و بیروحش بااحتیاط آرام پرسیدم:
- تو هم پرخوری زده به مغزت؟
خندید. شاید هم لبخند بود. بههرحال، هرچه که بود باعث شد لپهای گرد و درشتش مشخص شوند و ای جان!
- کاش دردم پرخوری بود.
صدایش پر از ناراحتی بود. پنچر شده گفتم:
- چیشده؟ چرا اینقدر...
و نتوانستم جملهام را تکمیل کنم. درحالیکه خیره به دستش مشغول بازی با انگشتهایش بود آرام گفت:
- هیچی. مهم نیست.
دلم میخواست داد بزنم: «مهم نیست و درد افلاطون! مهم نیست و...» اما باز هم آقایی پیشه کردم.
- ای بابا! زورت میاد دو کلمه حرف بزنی؟
یکدفعه به طرفم چرخید و بلند و با اخم گفت:
- وقتی کسایی که باید بشنون و اهمیت بدن براشون مهم نیست، گفتنش به توعه غریبه، اونم یه پسر، چه فایدهای داره؟
خیره به گره ابروهای کمانی و بورش و چشمهایی که در تاریکی شب کاملاً سیاه بودند، لبم را کج کردم و هر دوتای ابروهایم را کمی بالا بردم. خونسرد گفتم:
- خب...خب میتونیم غریبه نباشیم.
سریع و بیحوصله ازم رو گرفت و به درختهای سرسبز جلویش نگاه کرد.
- بعدم پسرا بهتر از خود دخترا، دخترا رو درک میکنن.
هیچ عکسالعملی از خود نشان نداد که ادامه دادم:
- باور نمیکنی؟ برو مقالههای علمیشو(عملیشون) ببین. ریخته تو اینترنت.
اینبار صورت گردش را با نگاه خماری به طرفم چرخاند و گفت:
- تا حالا بهت گفتن خیلی مسخره و بیمزهای؟
همانطور که آرنج هر دو دستم را به عقب برده و ساعدهایم را به دسته چوبی تخت تکیه میدادم، اخم کرده و جدی گفتم:
- نه...همه میگن خیلی خوب و آقایی، جنتلمنی، مهربونی، یه دونهای صرفاً جهت نمونهای.
همچنان خمار و پوکر فیس نگاهم میکرد.
- بازم باور نمیکنی میتونی افتخار آشنایی بدی تا باور کنی... میدی؟
دوباره با کلافگی و هوف زیر لبی رو گرفت. کاملاً مشخص بود دارم حوصلهاش را سر میبرم؛ اما من باز هم از رو نرفتم.
- نمیدی؟
کمکم برآمدگیهای دستهی تخت داشت اذیتم میکرد. با این حال قرار نبود عقبنشینی کنم. همهی دخترها مثل هم بودند. فرقشان (فرقشان) در میزان ناز آمدنشان (آمدنشان) بود. یکی بیشتر، یکی کمتر.
- خب از قدیم گفتن سکوت علامت رضاست.
اینبار چشمهایش را در حدقه چرخاند و نفس عمیق آه مانندی کشید. چادرش را روی سرش مرتب کرد و خیره به صورت گرد و سبزهام گفت:
- خیلی حرف میزنی.
دستهایم را پایین آورده و به همراه کج کردن اعضای صورتم شانهای بالا انداختم.
- عوضش تو اصلاً حرف نمیزنی.
پای چپش را بالا آورد و همزمان با تمایل بیشتر بدنش به طرفم، آن را روی فرش کهنهی تخت گذاشت.
- شاید دلیلش اینه که نمیخوام. هوم؟
با خوشحالی درونی به ابروهای کم پشت بالا رفته و نگاه عاقل اندر سفیهانهاش نگاه کردم. بعد دست به سینه دوباره برایش شانه بالا انداختم.
- هر جور راحتی. بالاخره بین یه زوج تفاوتهای زیادی هست. اینجوری میتونیم همدیگرو (همدیگر)کامل کنیم.
یکهو(پیشنهاد: بهجای یکهو میتونی بنویسی ناگهان/یکدفعه/بهطورناگهان/یکباره) از جایش بلند شد و عصبی گفت:
- از قدیم اینو هم خوب گفتن که نباید به پسر جماعت رو داد.
تند از جلد خونسرد و خرسندم درآمدم و همانطور که با اشارهی دست میخواستم بشیند کلافه گفتم:
- خب بابا، بشین داشتم شوخی میکردم یخت آب شه یکم از این حال و هوا دربیای. بد کردم؟
اخمو دوباره نشست و بدون آنکه (آنکه) نگاهم کند گفت:
- مشخصه.
عصبی فرهای روی سرم را چنگ گرفتم و خیرهاش شدم. باید با این دختر تخسِ بداخلاق چه میکردم؟ نه به آن پدر دلقکش، نه به خودش که با یک دبه عسل هم نمیشد خوردش.
پس از ثانیهای تفکر، نفس عمیقی کشیده و به خودم مسلط شدم تا شانس آخرم را هم امتحان کنم؛ که اگر جواب میداد نانم توی روغن بود. وگرنه به جان آن مسلمِ نامسلمان همین فردا صبح خروس خان یک بلیت برگشت میگرفتم و دِ برو که رفتیم. والا! مگر مغز خر خوردهام بیشتر از این تعطیلاتم را در این خراب شده حرام کنم.
- حالا مگه چی میشه یکم روی خوش به ما نشون بدی؟ بابا ناسلامتی مهمونتونیم. این چه طرز مهموننوازیه! واقعاً که!
نچنچ کنان آستینهای بلند تیشرتم را بالا کشیدم و دوباره دست به سینه به دستهی سفت تخت تکیه دادم. خسیسها نکرده بودند یک بالشتی، کوسنی، چیزی بگذارند آدم برای یک تکیه قطع نخاع نشود.
هستی هم پوزخند به ل*ب باز به طرفم چرخید و گفت:
-یا (نیم فاصله و فاصله یادت رفته گلم )خودتو زدی به نفهمی یا که منو بچه فرض کردی.
-هیچکدوم. اینم درستش کن گلم
-پس چی؟ حرف حسابت چیه؟ اینم درست کن عزیزم
یکدفعه زدم دندهی آن ور (پیشنهاد میدم: "آن ور" رو ویرایش بدی بالا گفتم چی میتونی بهجاش بنویسی ) آبی و مثل ابوالفضل، مثلاً با لهجهی ناف آمریکا گفتم:
- ?First the all, How old are you
نرم و کوتاه خندید. مثل اینکه (اینکه) زحمات بیوقفهام داشت جواب میداد.
- دونستن سن من به چه دردت میخوره وقتی دو روز دیگه قراره بری؟
زود بشکنی در هوا زدم.
- آهان نکته همینجاست!
خیره به لبخند روی صورتش کمی به جلو خم شدم و آرنج دست راستم را روی پایم گذاشتم. بعد با کمک آن یکی دستم شروع به پایین آوردن انگشتان همان دستم کردم.
(فاصله و نیم فاصله یادت رفته گلم )-شما اول سنتو میگی، بعد تحصیلات، یکم از کمالات، بعدم شمارتو تو مخابرات.
(اینم یادت رفته عزیزم) -اونوقت(اونوقت) من هر جای دنیا برم هم میتونم باهات کانکت* باشم.
لبخندش عمق گرفت و همزمان(همزمان) با تکان دادن سرش گفت:
- قشنگ بود.
تا آمدم آن نیش زبانبستهام را باز کنم و پیروزیام را جشن بگیرم ادامه داد:
- ولی نه برای من.(،) شب بخیر.
بعد هم سریع پا شد و به همراه جمع کردن چادرش رفت. زود از جا بلند شدم و از تخت پایین پریدم. پابرهنه دو قدم به دنبالش رفتم و کمی صدایم را بالا بردم:
- صبر کن... ایبابا! باز که داری میری.(میری) چیه هی زارت و زورت جا میزاری میری.
هیچ توجهای به حرفهایم نکرد و سریع خودش را به اتاقش رساند. حتی نگذاشت جملهام تمام شود. رفت و دست بنده را در کاسه که چه عرض کنم، دیگ حنا جا گذاشت. حرصی برگشتم و لنگ دمپایی پلاستیکیام را به طرف دیوار کاهگلی اتاقش شوت کردم.
- بخشکی شانس!
*Connect - درارتباط
***
صبح که شد، به طرز عجیبی دل و دماغ هیچچیز را نداشتم. طوری که مدام توی فکر بودم و صدایی ازم درنمیآمد. حتی خانوادهام هم تعجب کرده بودند که منِ پراشتها چگونه داشتم به زور بشقاب املت جلویم را تمام میکردم. راستش را بخواهید کمی خسته شده بودم. چه فکرهایی برای این سفر نکرده بودم و حالا چه نصیبم شده بود. یکم که نه، حسابی توی ذوقم خورده بود. چقدر آن مسلم زبانبسته گفت مسافرت خانوادگی به درد نمیخورد و منه احمق به حرفش گوش ندادم، که خـــاک بر سرم کند.
- چرا هیچی نَمُخُوری پُسَر؟ پسندِت نی؟
سرم را از بشقاب املت بالا آوردم و هنگ به چهره سبیلوی اکبر آقا نگاه کردم. بابا به جای من جواب داد:
- نه اکبر جان یکم دل درده نمیتونه زیاد بخوره.
هرچه از عشق و عاشقی تا به امروز شنیدید را بریزید دور. به درد جرز لای دیوار هم نمیخورند. عشق، فقط و فقط علاقه من به پدرم. یعنی جانها بود که برای این جوابهای ناگهانی و مندرآوردیاش میدادم که به خیال خودش برای حفظ شأن خانوادگی بود.
زهرا خانم هم از آن طرف سفره گفت:
- آخ حتماً مال این آت آشغالاییه که این دختر دیشُو دُرُس کِدِه بود. خودشم هر وقت مُخُوره تا چَن وقت مریضه.
هستی خانم که بالاخره افتخار همنشینی به ما داده و کنار تخت مادربزرگشان (مادربزرگشان) نشسته بودند، ناگهان چشمهایش چهارتا شد و به مادرش نگاه کرد.
- جون مانی اینجا (اینجا) نگوزیا. خودتو نگهدار برو بیرون کارتو بکن. بزار یه جا آبرومون حفظ بشه.
فقط همین یک قلم جوجهی تازه از تخم درآمده را کم داشتم که به لطف الهی تکمیل شد. بیاهمیت به بقیه جمع قاشقم را از املت پر کردم و روی نان گذاشتم.
-ببند علف هرز! ( فاصله یادت رفته گلم )
(اینجام یادت رفته) -اون که خودتی؛ ولی مگه دروغ میگم؟