«دوست داری فردا بریم یه جایی برای تفریح؟ جایی که باهاش کلی خاطره داریم؟»
سرش را بلند میکند و با چشمهایی که برق میزدند میگوید «منظورت دشت چالدرانه؟»
لبخند میزنم و میگویم «آره… همون جا که دفعه قبل با هم عکس گرفتیم!»
سرش را بالا و پایین میکند و میگوید «اوهوم! منم لوبیا پلو درست میکنم که...
زن کنارم میآید و سرش را روی قفسهٔ سینهام میگذارد. از جا میپرم؛ اجازه ندارم این قدر به خانواده سوژهها نزدیک باشم. میخواهم بیآن که ناراحتش کنم، دستهایش را از دور کمرم باز کنم، اما نگاه مظلومش متوقفم میکند. آب دهانم را میبلعم و زمزمه میکنم «اینجا اذیت میشی. بهتره بری تو تختت بخوابی.»...