- باهاش وقت بگذرون، سینما ببرش، یا ساحل... هر کاری که خوشحالش کنه. این براش خیلی ارزش داره.
این را گفت و من با نالهای بیرمق، تسلیم شدم و گفتم:
- باشه، میرم باهاش حرف میزنم.
مرا بوسید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
سرم را به آرامی تکان دادم و آماده شدن را ادامه دادم. مادرم در قانع کردن آدمها...
برادرش احتمالا
دکتر شدن و به مردم کمک کردن : )
دروغ گفتن
کله پاچههه
تنهایی
موسیقی بلاد کفر به احتمال زیاد Mood
به عافی جونsmilies
نسیم، تبسم
رفتار اشتباه از کسی که توقعشو نداره
آرامش
اینو نمیدونم واقعا😂
من و مریم
معمولا تو خودش میریزه
سعی میکنه بفهمه به چی علاقه داره همون کار...
فکر میکردم بزرگسالی اونجاییه که دیگه با عروسکات بازی نمیکنی، یا دیگه وقتی دوستات میگفتن بریم بازی نمیرفتی، یا شایدم اونجایی که چادر سرت میکردی با مامانت میرفتی مسجد.
ولی راستش امشب از اعماق وجودم بزرگسالی رو تازه دارم کمکم حس میکنم : )
بهم زنگ زد گفت خواهرم اینا دارن میان! ساعت ۶ و ده دقیقه...
لعنت به این اینستا، وقتایی که ناراحتی پست پشت پست میاد تا اشک آدمو در نیاره ول نمیکنه.
همینجوری با اشک کنارش دراز کشیده بودم ساعت ۲ شب پست تیکه دار براش میفرستادم یهو برگشت یه حرف زد یه لبخند گنده اومد رو لبم باز دو ساعت رفتم یکی یکی پستا رو حذف کردم : ))) زهرایِ ساده
بگو که نریختی چون گند میزنه به کیکت : )
+
بعد از چند روز خونه تکونی صبح تا ساعت ۱۰ خونه خودم خوابیدن خیلی بهم چسبید. راستش بدم اومده بود صبح میرفتم شب میومدم.. حس میکردم از زندگیم دور شدم، والا! Tea
خدا کنه مامانم به سرش نزنه خونه تکونی کنه وگرنه من یکی هلاک میشم
+
من وظیفهای ندارم برم...
برس را به آرامی میان موهای تیرهام کشیدم. موهایی بلند و انبوه که تنها زیر نور آفتاب، تهمایهای از رنگ قهوهای مایل به قرمزشان خودی نشان میداد. وقت کم بود و مجال بستن یا آراستنشان نبود؛ دیرم شده بود.
نگاهم بیاختیار به گردنبندی افتاد که سالها پیش مادرم به من داده بود. آن را از صمیم قلب دوست...
انجمن ادبی و فرهنگی کافه نویسندگان
تالار ترجمه
ترجمه
رمان ترجمه شده
رمان در حال ترجمه قول به ترجمه زهرا حسینی
رمان درحال ترجمه
زهرا حسینی
مترجم
کافه نویسندگان
این روزا که مامانم و آبجیم نیستن خیلی احساس تنهایی میکنم..
+
دو روز رفتن زُشک تفریح و خنده اومدم خونه خواهرشوهرم میگم مادر خوش گذشت میگه آرههه انقد خندیدیم فلان تو تنها بودی میومدی خب، خلاصه یه ساعت بعد که اومد گفت فلانی زنتو بفرس فردا میخوام مربا آلبالو درست کنم از باغ چیدیم اونم گفت نمیفرستم...
به اینکه چقدر خانم @سارا مرتضوی خوشگلن0c9027_25105
+
هی بهش گفتم پنجره تراسو باز نذار این پرنده دوباره میاد دیشب از شاندیز برگشتیم در تراسو باز کرده میگه زهرا بیا رفتم میبینم مثه جغد بهم زل زده یه از خونه من گمشو بیرونِ خاصی هم تو نگاش موج میزد(s549)_ هرچی داد و بیداد کردم فایده نداشت رفته...