با قدمهای تند از اتاق بیرون زدم. اشکها روی گونههام راه خودشون رو پیدا میکردند و قلبم مثل طبل میکوبید.
صدای کتایون دوباره پیچید:
-کجا داری میری، صبر کن آرین.
راهرو خالی بود و من فقط میخواستم فرار کنم، از همهی این هیاهو و دروغها دور بشم، صدای آرین پشت سرم پیچید:
ـ نفس! کجا میری؟
با دستش...
اتاق پر از بوی قهوه و عطر نارسیو بود، سکوتی که بین من و آرین افتاده بود، عجیب شیرین بود. قلبم هنوز از نزدیکی چند لحظه پیشش تند میزد.
یه ثانیه بعد، صدای محکم باز شدن در اتاق، مثل انفجار اومد.
ـ عشــــــقم! ببین برات چی آوردم!
با شوک سرم رو چرخوندم. دختری با موهای فر سیم تلفنی و رژ خوشرنگ، در...
دفتر نشریه همرفیق
مرسده روی بالشتک طبی کوچک پشت میز نشسته بود، پای لپتاپش خم شده و انگشتانش بیوقفه روی کیبورد میرقصیدند. چراغ کوچک رومیزی نور زرد و گرمی روی صفحه میانداخت، اما چشمهایش خسته و سرخ شده بودند. چند شب پشت سر هم تا دیروقت بیدار مانده بود، قهوه میخورد و نوتها و اسناد پرونده را...
هوای پشتبام تابستانی و گرم بود. باد سبک، فقط حرارت هوا را جابهجا میکرد و بوی تنباکوی مانده و ایزوگام داغ با هم قاطی شده بود.
زمین پر از تهسیگارهایی بود که مثل لکههای زرد و خاکستری روی ایزوگام پخش شده بودند. چراغهای شهر آن پایین چشمک میزدند، ولی اینجا همهچیز سنگین و خفه بود.
فرهاد با...
فرهاد سرش را پایین انداخت، دندانهایش روی هم قفل شده بودند. صدا در گلویش خفه بود، اما نمیتوانست نشنیده بگیرد. همه تصویرهایی که از مهتاب داشت، با جملهی زن در هم میریخت: دختری که در خانهی خودش هیچ جایگاهی نداشت، مثل یک وصلهی اضافه!
فرهاد با صدایی ترکخورده ل*ب زد:
ـ یه دختر… توی همون خونهای...
فرهاد دستهایش را روی میز گذاشته بود، نگاهش مستقیم توی چشم زن. صدای تیکتاک ساعت دیواری اتاق بازجویی، هر ثانیه را سنگینتر میکرد.
ـ خب… از رابطهتون با مهتاب بگید. آخرین بار چی شد که اون خونه رو ترک کرد؟
سودابه علیزاده، آرام کیف چرمیاش را روی میز گذاشت. انگشتان پر از انگشترش بیهوا روی دستهی...
بیست و دوم ژانویه، هکتور پالما برای یک بازدید عادی و پیش از خرید، تنها به انبار رفت. همانطور که وارد درِ مشخصشده میشد، دو خلافکار خیابانی به او حمله کردند، با چوبی به سرش زدند و با تهدید چاقو کیف پول و پول نقدش را گرفتند.
بیست و سوم ژانویه در خانه ماند و یادداشتی برای پرونده نوشت و حمله را...
ششم ژانویه، ادارهی پست از طریق نامهی سفارشی به ریور اوکس اطلاع داد که این شرکت بهعنوان پیمانکار/مالک/موجر تأسیسات جدید پردازش مرسولات انتخاب شده است.
یک یادداشت توافق، پرداخت اجارهی سالانه ۱.۵ میلیون دلار را برای مدت بیست سال تضمین میکرد.
در نامه همچنین با عجلهای که شبیه نهادهای دولتی...
مستقیم سمت صندلی جلو رفتم. پرونده نبود. بعد از لحظهای وحشت، پشت صندلی راننده روی زمین پیداش کردم، سالم بود.
گرفتمش و آمادهی رفتن شدم. اصلاً حال و حوصلهی دیدن خسارتی که ازش جان سالم به در برده بودم را نداشتم. همین که سالم مانده بودم، برایم کافی بود. هفتهی بعد با شرکت بیمه سر و کله میزدم...
به دلایلی که خیلی زود فهمیدم، مردخای از پلیسهای ناحیهی واشنگتن بهشدت بدش میآمد، با اینکه بیشترشان سیاهپوست بودند. به نظر او آنها خیلی با بیخانمانها خشن بودند و این همان معیاری بود که مردخای همیشه برای تشخیص خوب و بد به کار میبرد.
با این حال، چندتایی را میشناخت. یکی از آنها گروهبان...
یک ساعت گذشته بود و فرهاد هنوز پای تختهی شلوغ دفترش ایستاده بود، نگاهش روی خطوط پروندهها و یادداشتهای پراکنده میچرخید. هر از گاهی خودکارش را بین انگشتانش فشار میداد، اما ذهنش همچنان درگیر مهتاب و زمان محدود نجاتش بود.
آرش در حالی که سیگاری خاموش به ل*ب داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
در...
سلام عزیز دلم
خسته نباشید میگم بابت اثر جذابت
در مورد اسم جالب بود و یه جورایی من رو یاد سریال مرلین انداخت، نمیدونم چرا😄
ژانر ترسناک از نظرم انتخاب خوبی نیست، چرا که تا اینجا با با یه بیماری جدید و یه بیمار و توهماتش آشنا شدیم، به نظرم ژانر غالب روانشناختی بود
در مورد این بیماری سافکتنا که...
اتاق پر بود از صدای هقهق، و بوی نمناک اشک با تلخی قهوهی مانده قاطی شده بود. فرهاد به او نگاه میکرد، اما چیزی در درونش تکان خورد، انگار از لایههای تاریک حافظه کسی پرده را کنار زد.
۲۲ سال پیش – خانهی پدری
در کوچک حیاط با صدای خشنی باز شد. فرهاد، با ربات آبی_قرمز چراغدارش روی پلهها نشسته...
سکوت اتاق سنگینتر شد. تنها صدای ساعت دیواری بود که تیکتاکش مثل پتک روی اعصاب فرهاد میخورد. آرش کمی جلوتر آمد، خودکارش را آرام روی میز گذاشت و مستقیم در چشمهای رحیمی نگاه کرد:
- آقای رحیمی… شما دخترتون و تنها گذاشتید. وقتی بیشتر از همه به شما احتیاج داشت، شما توی جاده بودید. مهتاب دردش و به...
قهوه ونوشیدنی را آوردند، یک وقفهی کوتاه برایمان ساختند تا اوضاع را بسنجیم و دوباره جایگاهمان را مشخص کنیم. هکتور تازه گفته بود که گرفتار بدجوری شده است. تست دروغسنج نابودش میکرد. سؤالاتی مثل:
آیا مایکل براک را پیش از ترک شرکت دیدی؟
آیا دربارهی پروندهی گمشده با او صحبت کردی؟
آیا کپی چیزی...
کودک درونم را در آغو*ش کشیدم، زمانی که همهی دنیا میخواست از من یک بزرگِ خسته بسازد.
او آرام توی گوشم گفت:
- میشه وسط آسمون، همونطور که مسافرها خوابیدن، تو از پشت پنجره دنبال ستارهها بگردی؟
کودکِ من همان لحظهای زنده شد که روی شنهای داغ کیش قدم میزدم، پوست میسوخت و او ذوق میکرد از اینکه...
✧◆✧◆✧
درود برشما نویسنده عزیز
با درخواست شما موافقت شد!
ناظر ارشد تعیین شده برای شما: @دلارامـــ!
لطفاً با ناظر مربوطه و مدیر تالار: @malihe
گفتگویی گروهی ایجاد کنید و مشخصات الزامی رمان، شامل [عنوان، ژانرها، خلاصه، مقدمه، پیرنگ و همچنین سه پارت اول] را برای ما ارسال کنید.
با تشکر از همراهی...
- نه.
آهسته گفتم، در حالی که سعی داشتم حرکاتش را بخوانم.
- شنیدم اون یکی مرده.
درست بعد از حرف من گفت. او کنترل این مکالمه را در دست داشت. قرار بود من دنبالش بروم.
- آره، یه موادفروش بود.
- این شهر…!
همزمان که گارسون رسید. هکتور از من پرسید:
- چی میخوری؟
- قهوه سیاه.
همان لحظه که داشت به...
لئون مرا به فرودگاه ملی برد، تنها جایی که میدانستم میتوان ماشین اجاره کرد.
میز آماده بود؛ غذای چینی بیرونبر روی اجاق بود. کلر منتظرم بود و تا حدی نگران، هرچند نمیشد فهمید دقیقاً چقدر؟
به او گفتم باید طبق دستور شرکت بیمه بروم ماشین اجاره کنم. او مثل یک دکتر خوب مرا وارسی کرد و وادارم کرد قرص...
دلیل آمدنم را توضیح دادم. او یک تختهکاغذ برداشت و برگههایی که بهش وصل بودند را بررسی کرد. از پشت صدای مردهایی میآمد که داشتند حرف میزدند و فحش میدادند. شک نداشتم آن عقب نشسته بودند، تاس میانداختند، نوشیدنی میخوردند و احتمالاً کراک میفروختند!
- ماشین دست پلیسه.
و همچنان مشغول نگاه کردن به...
تلفنی در میانهی مهِ ناشی از دارو زنگ میزد. لَنگانلَنگان جلو رفتم، پیداش کردم و با زور گفتم:
- الو؟
رودولف گفت:
- فکر کردم توی بیمارستانی.
صدایش را شنیدم و شناختمش، اما مه هنوز کامل کنار نرفته بود.
بودم… الان نیستم. چی میخوای؟
امروز بعدازظهر جات خالی بود.
آهان، نمایش کیک و نوشابه.
برنامه...
در راه آدامز مورگان بودیم که لئون ناگهان با دستاندازی مواجه شد که از ماشینش هم بزرگتر بود. از روی آن پریدیم، انگار ده ثانیه تمام در هوا بودیم، بعد خیلی سخت روی زمین فرود آمدیم. بیاختیار جیغ زدم، چون تمام سمت چپ بدنم زیر فشار درد فرو ریخت.
لئون وحشتزده شد. مجبور شدم حقیقت را به او بگویم؛...
متأسفم.
منم همینطور. کسی دنبالم میگرده؟
نه. هنوز نه.
خوبه. لطفاً به رودولف خبر تصادف رو بده، بعداً خودم بهش زنگ میزنم. باید برم، میخوان آزمایشهای بیشتری انجام بدن.
و اینطور شد که دوران کاری من در شرکت دریک و سوئینی که روزی پرامید به نظر میرسید، به پایان رسید.
من مهمانی بازنشستگی خودم را...
پیدا کردن یک ماشین تصادفی در واشنگتن یک کار گیجکننده است، مخصوصاً وقتی به فاصلهی خیلی کمی بعد از حادثه شروع شود. من با دفترچه تلفن شروع کردم؛ تنها منبعی که داشتم. نصف شمارههای بخش راهنمایی و رانندگی اصلاً جواب نمیدادند. نصف دیگر هم با بیمیلی فراوان جواب میدادند. هوا بد بود، صبح زود بود...
قبل از سپیدهدم رفت. روی میز یه یادداشت شیرین گذاشته بود که نوشته بود باید به سرِ کارش برود، اما اواسط صبح برمیگردد. با دکترهایم هم صحبت کرده بود و احتمالاً من قرار نبود بمیرم!
همهچیز به نظر کاملاً عادی و خوشحال میرسید؛ یک زوج بامزه که به همدیگه وفادار هستند. همانطور که خوابم میبرد، با خودم...
با سلام خدمت همگی
برنده مونولوگ برتر دورهی هفتم👇🏼
مونولوگ پنجم از @marym
پسر جوان با چشمان پر از اشک و لبخندی تلخ، گویی میخواست به ماهلین یادآوری کند که زندگی همیشه به سادگی نیست و گاهی اوقات، در دل خندهها، غمهای عمیق نهفته است. اما نه، آن پسر چیزی فراتر از خندههای غم انگیز بود، او...
هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که یک عملیات مواد مخدر بهم میخورد، یک پلیس تیر میخورد و جگوار یکی از قاچاقچیها با سرعت از خیابان هجدهم رد میشود.
چراغ سبز از سمت نیوهمپشایر مال من بود، ولی آنهایی که پلیس را زده بودند، هیچ اهمیتی به قوانین رانندگی نمیدادند. جگوار مثل یک سایه از سمت چپ رد شد،...
- هی!
کسی از پشت داد زد. پیچ را رد کردم و سرم را فقط یک لحظه برگرداندم تا ببینم یک نفر دارد دنبالم میاد. نزدیکترین در، به یک کتابخانهی کوچیک باز میشد.
سریع داخل پریدم؛ خوشبختانه تاریک بود. بین قفسههای کتاب حرکت کردم تا به دری در سمت دیگر رسیدم.
بازش کردم و در انتهای یک راهروی کوتاه تابلوی...
آرمان نفس عمیقی کشید و سرش را کمی پایین انداخت. ل*بهام لرزید، اما آرام و ملایم پرسیدم:
میخوام هومن یه لحظه باهات حرف بزنه. میتونی بذاری اون بیاد؟
من نمیدونم… بلد نیستم.
لبخندی زدم و پای راستش که از شدت اضطراب تکان میداد را ثابت نگه داشتم.
-فقط چشمات رو ببند و به هومن فکر کن و تا ده بشمار...
آرمان نفس عمیقی کشید و پلکهایش را چند بار به هم زد، انگار میخواست خودش را جمع و جور کند. سرش را بالا آورد و با صدایی لرزان گفت:
- داشتم… میزهای کافه رو تمیز میکردم… یه لحظه انگار مغزم خاموش شد… هیچ چیزی یادم نمیاد… بعد… بعد بیدار شدم تو یه زیرزمین… جایی که هیچ وقت ندیده بودم.
چشمانش به سقف...
هوای خنک و کمی نمناک داخل اتاق میرقصید. بوی خوشبو کنندهی انبه در فضا باقی بود.
نسترن از پشت میز با نگاه نگران گفت:
- رها… اون تو اتاق منتظرته.
کیفم را به نسترن سپردم و قدمهایم را محکم به سمت در برداشتم. صدای کفشهایم روی کفپوش چوبی کوتاه و تند پژواک میکرد و من سعی میکردم آرام باشم تا...
نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آرام بگیرد. گوشی را بستم اما هنوز گرمای نام «آرمان» در گوشم میپیچید. به اتاق برگشتم. نگاهم را دوباره به مریم دوختم. هنوز کنار پنجره ایستاده بود، اما انگار تماس کوتاه من او را هم از دنیای خودش بیرون کشیده بود.
دوباره به سمتش رفتم و نرم گفتم:
- مریم، باید کمکت کنیم...
از اتاق ۱۶ بیرون زدم. در پشت سرم بسته شد و صدای قفل شدن آرامش مثل نقطهی پایان یک جمله در ذهنم نشست. پرونده را زیر ب*غل گرفتم و در راهروی باریک قدم برداشتم. صدای دوردست خندهی یکی از بیماران با صدای گریهی دیگری در هم آمیخته بود؛ ملغمهای آشنا که در این ساختمان، موسیقی روزمره محسوب میشد.
چند قدم...
کلید در اتاقش درست مثل مال خودم بود؛ همان رنگ و همان اندازه. بیدردسر عمل کرد و ناگهان خودم را وسط یک دفتر تاریک دیدم، گیر کرده بین این تصمیم که چراغ را روشن کنم یا نه؟
کسی که از خیابون رد میشد نمیتوانست تشخیص بدهد کدوم دفتر یهدفعه روشن شده، و مطمئن بودم هیچکس توی راهرو هم نوری را از زیر در...
- فردا برات یه تلفن میگیریم.
مردخای گفت و پردهها را روی کولر پنجرهای کشید.
- آخرین بار یه وکیل جوون به اسم بِنِبریج از این اتاق استفاده کرده.
چی سرش اومد؟
از پس مخارج برنیومد.
هوا داشت تاریک میشد و به نظر میرسید سوفیا دلش میخواهد هر چه زودتر برود. آبراهام هم به دفتر خودش برگشت. من و...
همهی فرضیهها و نکاتم را روی یک دفترچهی حقوقی نوشتم. خوب میدانستم که برداشتن آن پرونده مساوی بود با اخراج فوری، ولی دیگر برایم اهمیتی نداشت. گیر افتادن با کلید غیرمجاز توی دفتر چَنس هم همینطور!
چالش اصلی کپی گرفتن بود. هیچ پروندهای توی شرکت کمتر از یه اینچ ضخامت نداشت، پس باید حداقل صد صفحه...
وقتی دیدم بری سرش را به نشانهی تأسف تکان داد، تصمیم گرفتم کمکش کنم تا از این حس گناه بیرون بیاید. ث
- بری، تو نمیتونستی جلوی منو بگیری. هیچکس نمیتونست.
بری این بار سرش به نشانهی تأیید تکان داد. انگار درک کرده بود. وقتی یک اسلحه جلوی صورتت باشد، زمان متوقف میشود.
اولویتها یک دفعه خودشان...
ظهر بود و من تازه از دادگاه دوم پرونده به دفتر برگشتم، تقریباً همه چیز خوب پیش رفت و حسابی برای دیدن آرین هیجان داشتم. ذوق زده تو راهرو قدم برداشتم.
آقا جلال مشغول لکه گیری پنجرهها بود، با دیدنم لبخند زد:
ـ سلام خانم ابتکار.
ـ سلام آقا جلال، خسته نباشید.
نگاهی گذرا به دفتر خالی انداختم:
-...
چند روزی گذشته بود و زندگی تو دفتر وکالت کمکم به یه روتین مشخص رسیده بود. پروندهها روی میز جمع شده بودند، تقویم پر از یادداشتها و ملاقاتها بود و من هر روز منتظر بودم ببینم آرین با چه بهانهای دوباره به اتاق من میاد.
هر بار که با یه ماگ باب اسفنجی که برام خریده بود با قهوه یا یه تکه...
پالی طبق معمول بیصدا و ناگهانی ظاهر شد؛ نه در زد، نه حتی صدایی از قدمهایش شنیده شد، فقط مثل یک شبح وارد اتاق شد. ل*ب ورچیده بود و مرا نادیده میگرفت. چهار سال بود با هم کار میکردیم و ادعا میکرد از رفتنم ویران شده، اما واقعیت این بود که خیلی هم به هم نزدیک نبودیم. او ظرف چند روز دوباره به بخش...
ایدهی مرخصی طولانی در کمیتهی اجرایی رد شد. گرچه قرار نبود کسی از تصمیمات آن گروه در جلسات خصوصیاش خبر داشته باشد، رودولف خیلی جدی به من گفت که این کار میتواند یک سابقهی بد ایجاد کند.
در شرکتی به این بزرگی، اگر به یک دستیار یک سال مرخصی داده میشد، ممکن بود درخواستهای مشابهی از طرف افراد...
پیوست سوم، فهرست کاملی از اموال شخصی بود؛ از اتاق نشیمن شروع میشد و به اتاق خواب خالی ختم میشد. هیچکدوم از ما جرأت نداشتیم سر قابلمه و ماهیتابه دعوا راه بندازیم، پس تقسیم خیلی دوستانه پیش رفت.
چند بار گفتم:
- هرچی میخوای بردار.
مخصوصاً وقتی بحث حول وسایلی مثل حولهها و ملحفهها بود. چند تا...
- پس تقصیر منه؟
ما دنبال مقصر نیستیم. داریم داراییها رو تقسیم میکنیم. به دلایلی که فقط خودت میدونی، تصمیم گرفتی حقوقت رو سالی نود هزار دلار کمتر کنی. چرا من باید تاوانشو پس بدم؟ وکیلم مطمئنه میتونه قاضی رو قانع کنه که این تصمیم تو ما رو از نظر مالی نابود کرده. میخوای دیوونهبازی دربیاری،...
کلر منتظرم بود وقتی حوالی شش به خانه رسیدم؛ زودتر از همیشه. میز آشپزخانه پر بود از یادداشتها و برگههای اکسل. یک ماشینحساب هم آماده کنار دستش بود. سرد، محکم و حسابشده نشسته بود. این بار من بودم که در دام افتاده بودم.
با لحنی آرام شروع کرد:
- پیشنهاد میکنم طلاق بگیریم، به دلیل اختلافات...
او چند صفحهای از کتاب را ورق زد، بعد تا انتهای ردیف رفت. من دنبالش رفتم، مطمئن بودم هیچکس اطرافمان نیست. همانجا ایستاد، کتاب دیگری از قفسه بیرون کشید؛ هنوز دلش میخواست حرف بزند.
- اون پرونده رو لازم دارم.
جواب داد:
من ندارمش.
چطوری میتونم بهش دست پیدا کنم؟
باید بدزدیش.
باشه. کلیدش رو از...
سؤالاتی که ذهنم را پر کرده بود، همه باید توسط هکتور پالما پاسخ داده میشد، آن هم خیلی زود. امروز چهارشنبه بود و من جمعه قرار بود بروم.
صبحانه با رودلف دقیقاً رأس ساعت هشت تمام شد. او باید به جلسهای مهم با چند نفر از سرمایهگذاران میرفت. من به سمت میزم برگشتم و نسخهای از واشنگتن پست را باز...
وقتی او صحبت دربارهی مرخصی سالانه را تمام کرد، رفتیم سراغ بررسی فوریترین کارها در دفتر من. داشتیم فهرست کارهای عقبافتاده را مینوشتیم که بریـدن چنس پشت میزی نهچندان دور از ما نشست.
در ابتدا من را ندید. حدود دوازده شریک دیگر هم آنجا غذا میخوردند، بیشترشان تنها، غرق در مطالعهی روزنامههای...
شریکهای شرکت یک سالن غذاخوری خصوصی در طبقهی هشتم داشتند و برای یک دستیار افتخاری بود که آنجا غذا بخورد.
رودلف از آن آدمهای دستوپاچلفتی بود که فکر میکرد یک کاسه اوتمیل ایرلندی ساعت هفت صبح در اتاق مخصوصشان میتواند مرا به عقل بیاورد. چطور میتوانستم از آیندهای پر از صبحانههای قدرتی روی...
با سلام
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران محترم انجمن کافه نویسندگان
نظر سنجی برترین مونولوگ هفته از امروز تا پایان سهشنبه شب باز است و منتظر رای و بررسی شما هستیم❤️
مونولوگ اول:
«صداها محو میشن… تشویق، فریاد، حتی نفسکشیدن حریف. چیزی که میمونه، فقط صدای توپیه که به راکت میخوره، همه دنبال...
سلام عزیزم
خب این رمان رو من خودم تایید کردم و تو انجمن منتشر شد، از اول میدونستم پتانسیل بالایی داره😌😎
اسم رمانت که همون موقع هم گفتم جالب بود.
رمانهای جنایی نیازی به توصیفات بیش از حد ندارن و خب در کمال سادگی رمان رو جذاب کردی و اینو دوست دارم
ایده و پیرنگی که روز اول بهم گفتی واقعا جالب بود...
سلام بیبی
جلد رمان هم بانمکه و هم زشت😅🤣
نمیدونم دوسش دارم یا متنفرم ازش!
خب در مورد روان بودن متن که واقعا افرین و معلومه به درستی ترجمه کردی و کلمات مناسب رو جای دادی.
ایراد های نگارشی داشتی یکم دقت کن
در مورد اعداد مخصوصاً چون به حروف تبدیل نشده بودند.
یه جای ماریپوسا ترجمه شده و یه جای دیگه...
ما همیشه در مورد مسائل مالیمان صادق و باز بودیم؛ چیزی پنهان نمیکردیم. او میدانست که حدود پنجاهویک هزار دلار در صندوقهای مشترک سرمایهگذاری داریم و دوازده هزار دلار هم در حساب جاری!
از اینکه در شش سال زندگی مشترکمان اینقدر کم پسانداز کرده بودیم، شگفتزده بودم. وقتی در یک شرکت بزرگ روی خط...
- خیلی خوبه.
او از همان لحظه به پول فکر میکرد و من مشتاق بودم ببینم چقدر طول میکشد تا موضوع را مطرح کند.
- در واقع، خیلی هم قابل تحسینه، مایکل.
در مورد مردخای گرین بهت گفته بودم. کلینیکش بهم پیشنهاد کار داده. از دوشنبه شروع میکنم.
دوشنبه؟
بله.
پس یعنی تصمیمت رو از قبل گرفتی.
آره.
بدون هیچ...
- یک ماه مرخصی بگیر. برو با بیخانمانها کار کن، خالی بشی، بعد برگرد. الان وقت وحشتناکی برای رفتنه، مایک. خودت میدونی چقدر عقب هستیم.
فایده نداره، رودولف. وقتی تور نجات باشه، جذابیتی نداره.
جذابیت؟ یعنی داری این کارو برای سرگرمی میکنی؟
کاملاً. تصور کن چهقدر لذت داره وقتی بدون نگاه کردن به...
باورم نمیشد!
این آدمها کجا بودند در ماههای آخر زندگی لونتائه؟
آن بدنهای کوچک که حالا توی تابوتها خوابیده بودند، هیچوقت اینقدر محبت ندیده بودند!
دوربینها آرامتر جلو میآمدند، همانطور که بیشتر و بیشتر عزاداران از شدت غم فرو میریختند. بیشتر شبیه نمایش بود تا عزاداری واقعی!
کشیش بالاخره...
وقتی همهچیز ساکت شد، ارگ شروع به نواختن کرد؛ آهسته و غمگین. زیر پایم سر و صدایی بلند شد و همه سرها به عقب برگشت.
کشیش به منبر رفت و از ما خواست بایستیم.
مأموران با دستکشهای سفید، تابوتهای چوبی را از راهرو عبور دادند و جلوی کلیسا در کنار هم ردیف کردند؛ تابوت “لونتائه” در وسط بود. تابوت نوزاد...
سهشنبه زنگ زدم و گفتم مریضم. به پالی گفتم:
- احتمالاً آنفلوانزاست.
طبق آموزشهایی که دیده بود، شروع کرد به پرسیدن جزئیات؛ تب، گلودرد، سردرد؟ جوابم همهی گزینهها بود. هر چه که او میخواست.
برای غیبت از کار توی شرکت باید واقعاً از پا افتاده میبودی. او فرم رو پر میکرد و برای رودولف...
در را آرام باز کردم و وارد اتاق شدم. آوا پشت میز کوچک کنار پنجره نشسته بود و موهایش را با دقت شونه میکرد، انگار دنیا بیرون برایش وجود نداشت. صورتش در هم بود و زیر ل*ب غر میزد:
- شونه چوبی نمیخوام… اصلاً نمیخوام!
با قدمهای کوتاه به سمتش رفتم و خونسرد، اما با لحن محاورهای گفتم:
- دفعه پیش که...
زنگ ورودی تیمارستان را فشردم و بعد از چند ثانیه در باز شد و صدای آرام تایید هویتم پیچید.
وارد حیاط تیمارستان شدم، چند تا از بیماران بخشهای مختلف مشغول هوا خوری بودند، یکی آرام گریه میکرد، دیگری بیدلیل میخندید، و صدایی شبیه زمزمههای عجیب با موجودات خیالی در فضا پیچیده بود.
هوای خنک از میان...
نفس عمیقی کشیدم و خودم را روی صندلی انداختم. هنوز ذهنم درگیر «تکچشم» بود که صدای نسترن رشتهی افکارم را برید:
– امروز باید بری ملاقات مریض شمارهی ۲۷ و ۱۶.
به آرامی سر تکان دادم. صدایم خسته بود:
– باشه…
نسترن نگاهی از سر تا پا به من انداخت، بعد ابرو بالا انداخت:
– ولی اینجوری نه. بهت گفته...
شب همانطور که به سقف خیره بودم، با خودم کلنجار میرفتم. صدای پادکست هنوز در گوشم طنین داشت و آن تصویر تکچشم، همان هیولای شبهای کودکی، نمیگذاشت ذهنم آرام بگیرد.
هر بار فکر میکردم «چطور ممکن است او این اسم را بداند؟» قلبم تند میزد و همان حس عجیبِ همزمانی و غیرممکن، نمیگذاشت راحت بخوابم...
- اون هم منشی هست؟
- نه. ما منشی نداریم. خودت تایپ میکنی، پروندهها رو بایگانی میکنی، قهوه درست میکنی.
کمی به جلو خم شد و صدایش را پایین آورد:
- ما سه نفر مدت زیادیه با همیم و هر کدوم یه گوشهای رو گرفتیم. راستشو بخوای، ما به یه چهرهی تازه با ایدههای جدید احتیاج داریم.
- خب، پولش که خیلی...
- قانون خیابانی. تو بهاندازهی کافی ازش خوردی. دیدی دفتر ما چه جهنمیه. سوفیا یه غرغروئه. آبراهام یه احمقه. موکلهامون بوی بد میدن، و پولش هم یه شوخیه.
چقدر پول؟
میتونیم سالی سی هزار دلار بهت بدیم، اما فقط میتونیم نصفش رو برای شش ماه اول تضمین کنیم.
چرا؟
صندوق پایان ژوئن دفاترش رو میبنده،...
ما در یک رستوران نزدیک میدان دوپونت همدیگر را دیدیم. بار جلویی پر از کارمندهای پرحقوق دولتی بود که قبل از ترک شهر نوشیدنی میخوردند. ما در پشت سالن، در یک غرفهی کوچک نوشیدنی گرفتیم.
او در حالیکه جرعهای از آبجوی لیوانیاش مینوشید گفت:
ماجرای برتون بزرگه و داره بزرگتر هم میشه.
متأسفم، من توی...
ناهار با رودولف و یکی از موکلها در یک رستوران باشکوه بود. اسمش را «ناهار کاری» گذاشته بودند؛ یعنی خبری از نوشیدنی نبود و همین هم یعنی میتوانستیم زمانمان را به حساب موکل بزنیم.
نرخ رودولف ساعتی چهارصد دلار بود و من ساعتی سیصد دلار. ما دو ساعت کار کردیم و غذا خوردیم، پس ناهار برای موکل چهاردهصد...
نیم ساعت بعد، برادرم وارنر از دفترش که بالای مرکز شهر آتلانتا بود، تماس گرفت. او شش سال از من بزرگتر بود، شریک یکی دیگر از شرکتهای بزرگ حقوقی و یک وکیل سرسخت و بیرحم.
بهخاطر اختلاف سن، در بچگی هیچوقت خیلی به هم نزدیک نبودیم، اما از بودن کنار هم لذت میبردیم. سه سال پیش، وقتی درگیر طلاقش...