غمت پشتِ پنجره نشسته است،
با صدای بلند کتاب میخوانم،
دو فنجان قہوه سرد میشود،
کتاب را میبندم،
میگویی:
ادامه نمیدهی؟!
سرم را بلند میکنم، نیستی...!
ماشین جلوی خانه ایستاده بود؛ مادر دستم را گرفت؛ دستش سرد و سفت بود.
خیابانها شلوغ بودند، اما در ماشین انگار فقط ما بودیم. گلها روی کاپوت بودند، بویشان تند و سنگین.
تور روی صورتم سنگینی میکرد قدمهایم عقب میکشیدند، ولی نمیتوانستم.
گفت: «همه آمادهاند.»
لبخند زدم، اما هیچ صدایی بیرون نیامد...
صبح زود بیدار شدم. نور کمرنگ از پنجره روی دیوار افتاده بود و اتاق هنوز سرد بود.
لباسم روی صندلی پهن بود مادر کنارم ایستاده و ساکت نگاه میکرد؛ چند لحظه فقط به تور نگاه کردم که روی میز افتاده بود.
دستهایم یخ کرده بود و نفس کشیدن سخت.
صدایی از کوچه میآمد؛ خنده و گاهی صدای موتور، اما برای من...