لبخند دندان نمایی زد و بعد از بستن دفترچه یادداشتهایش گفت:
- بله دیگه، اگه زرنگ نبودم که الان دختر رویاهام رو کنارم نداشتم سراب خانوم.
سراب با همان رژ قرمز خوش رنگی که بر ل*ب داشت خندهای دلبرانه و از ته دلی کرد. همانطور که موهایش را پشت گوش میانداخت خیره به حلقهی طلایی_ نقرهای که در انگشت...
طعنهای در سخنانش بود، گویی او هم تصور مادرم را میکرد. شاید حق هم با او بود؛ اما چارهای جز این نبود. این بار نمیخواستم حتی کوچکترینها را از دست بدهم.
بعد از نشستن و اتمام سخنش سراب را فراخواند تا خودی نشان بدهد؛ اما سعی کردم از فرصت استفاده کرده و ماجرا را زودتر ختم بخیر کنم.
- من با سراب...
کارن به سمتش آمد و درست کنار سراب بر روی تخت نشست که بلافاصله سراب کمی کنارتر رفت و از او فاصله گرفت.
واقعاً واضح نیست؟ اومدم خواستگاریت دیگه، تازه یک هدیه هم برات آوردم.
با هدیه موافقم، ولی توی خودم نمیبینم بتونم تحملت کنم.
شلیک صدای خندهی کارن کل اتاق را برداشته بود. او اطمینان داشت سراب...
- کجا میری بچه؟ نکنه باز میخوای همچی رو ول کنی و بری؟
برگشت و با چشمانی که به مادرش خیره شده بودند آرام و زمزمه کنان سخن گفت.
- میام مامان... الان میام.
بعد از تمام شدن سخنش با عجله به سمت پلهها رفت و به سرعت تمام پلهها را پیمود.
نمیدانست اتاق سرابش همینجاست یا نه، اما در این خانهی عظیم...
ابروهای در هم کشیدهاش را کمی باز تر کرد و از روی مبل بلند شد، باشهای گفت و به سمت اتاقش رفت. همانطور که از پلهها بالا میرفت با خودش غرغر میکرد.
- باشه، اشکالی نداره، حالا که اینطور شد از اتاقم تکون نمیخورم.
پس از باز کردن در وارد اتاق شد و قبل از آنکه در را محکم به چهارچوباش بکوبد...
نمیدانست درست بود یا نه، یک دسته گل میتوانست کافی باشد یا باید کار دیگری میکرد؛ اما از هر چه مطمعن نبود از دل بیآلایش و صاف و سادهی سراب خوب خبر داشت.
پس از حساب کردن مبلغ و تشکری کوتاه از فروشنده این بار آرامتر از فروشگاه بیرون زد و به سمت خودرویش روانه شد.
بعد از رسیدن به خانه یکی از...
سریع به سمت ماشینش دوید و در چشم به هم زدنی از عمارت خارج شد. حتی اجازه سخنی به مادرش نداد. مهتاج بانو که سردرگم مانده بود با همان حال خدمتکارش را صدا زد و از او خواست تا دوباره شمارهی خانهی آن دخترک جسور را بگیرد.
- امان از تو کارن... امان.
به کارن فکر میکرد که صدای خدمه او را از خیالاتش...
- در مورد دیشب میخوای صحبت کنی؟
برقی در چشمانش درخشید و نفسی کشید.
آره، فقط میترسیدم دوباره عصبی بشی و حال خوبت خراب بشه پسرم.
نه مامان، دیگه مهم نیست.
محتاج لبخندی بر ل*ب نشانده و با آسودگی قصد تعریف ماجرا کرد.
- از کجا برات بگم پسرم؟ کاش نمیرفتیم... .
کارن با کنجکاوی بیشتری چشمانش را به...
***
«کارن»
این دختر همان پازلهای گمشدهی رویاهایم بود که هر شب به سراغم میآمد و مرا رها نمیکرد. اکنون او را یافته بودم و سوگند یاد کردم که هیچگاه از او نگذرم.
تنها مشکل باقی مانده به همان عمارت منحوس باز میگشت که عهد کرده بودم تا زمان عاشقی قدم در آن نگذارم؛ اما نتوانستم. کجا باید میرفتم؟...
کارن سرش را تکان داد و از زیر درخت چنار برخاست که به دنبالش سراب هم دست به زمین گرفته و بلند شد. وقت خداحافظی رسیده بود و او باید خیلی زود به خانه میرفت هر چند دلش راضی نبود؛ اما وقتش اجازه ماندن را نمیداد. حال که اولین ملاقات نسبتاً خوب پیش رفته بود چرا دوباره نتواند دختر رویاهایش را ببیند؟
-...
دستش را به سوی دماغش هدایت کرد تا شاید عادیتر جلوه دهد و سپس کلمه "خُب" را آرام به زبان آورد، سراب هم از فرصت استفاده کرده و ادامه داد:
- امیدوارم اشتباه نکرده باشم.
در سر کارن افکار شومی میگذشت که مجدداً لبخندی بر ل*ب آورده بود و این بار دیگر کتماناش نمیکرد.
- خب مثل اینکه خودت باید بری...
- گفتنش شاید سخت باشه. شاید... نمیدونم، راستش... .
***
(راوی: دانای کل)
به خودشان که آمدند خود را زیر دختر چناری تنومند یافتند. هر دو کنار هم نشسته و به زمین زیر پایشان خیره بودند.
-که اینطور... .
کارن که چند ثانیه بعد، از چمنهای نسبتاً خشک باغ تویلری نگاه گرفته بود رو به دخترک گفت:
- ولی تو...
- ببین هموطن، اصلاً خوشم نمیاد کسی به پر و پاچم بپیچه، پس راستش رو بگو.
همانطور انگشت اشارهی ظریف و بلندش را جلوی صورت کارن تکان میداد و با لحن شیریناش تهدید میکرد. سعی داشت خودش را نترس و جدی نشان دهد اما تا زمانی که او صاحب آن صدای زیبا بود بیفایده بود.
طبق آنچه کارن حدس زده بود او...
حال گذشتن جایز بود یا ماندن؟ اگر او همان دختری باشد که به صدایش گرفتار شده حال باید چه کند؟
سوالاتش در مغزش پرسه میزدند و او را رها نمیکردند که ناگهان همان صدایی که مدتیست به دنبالش است گوشهایش را نوازش میکند.
- چه کسی اینجاست؟
- تو کی هستی؟
اکنون دیگر باید میماند تا خودش را برای دخترک به...