به نام خالق هستی
نام اثر : سیاه
نام نویسنده : سورن زند
ژانر : فانتزی
خلاصه داستان :
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد .
مردی با کت و شلوار سیاه برگه ای در دست خود داشت و به آن نگاه می کرد چه در آن...
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد . شهر دوباره پر از شور و شوق زندگی شده بود . پرندگان به جنب و جوش افتاده و گل ها دوباره سر خود را بالا گرفته و به خورشید و گرمایی که آنها را نوازش می کرد خیره شده...
مرد با ناراحتی گفت: چه حیف گلی به این زیبایی تحمل این را نداره که من لمسش کنم و دستمالی از جیبش بیرون می آورد دست خود را پاک کرد. تکه های گل بر کف آسانسور می ریزد و صاحب گل گفت: ای وای چقدر زود یکیش خشک شد خدا کنه خواهرم ناراحت نشه و بعد آسانسور به طبقه ای که هردوی آنها منتظرند می رسد و هر دو از...
مرد ازش پرسید: خب کجا میخوای بری تیارا که هنوز هیجان را میشد در صورتش دید گفت: شهربازی،باغ وحش و قبل از اینکه بتواند جمله خودش را تمام کند مرد دستش را جلوی دهان تیارا گرفت و گفت:میدونم دوست داری همه اینجاهایی که گفتی بری ولی ما خیلی وقت نداریم پس لطفا با دقت انتخاب کن و دستش را از جلوی دهانش...
راننده اتوبوس کت و شلوار کتان سرمه ای رنگی به تن داره که یک ماسک سفید ساده به صورتش هست و دو خط ابی رنگ از زیر چشم های او تا انتهای ماسک کشیده شده . تیارا یک شخص بلند قد و خیلی لاغر دیگر را که صورتش کاملا سیاه هست در انتهای اتوبوس می بیند و متوجه می شود مسئول گرفتن بلیط از مسافران است . تیارا و...
تیارا با تعجب گفت : شکارچی روح مگه اون چکار میکنه! مرد دود سیگار رو بیرون داد و ادامه میده : بخوام برات به صورت خلاصه بگم کار دانیل اینکه روح کسایی که تازه از بدن خودشون جدا شدن رو شکار می کنه باقیش رو دیگه فکر نکنم لازم باشه بدونی تیارا با ترس به دانیل نگاه کرد و گفت : پس برای همین میگفتی خیلی...
صدای جیغ و گریه از هر طرفی به گوش میرسد . چندین نور در اطراف دانیل شکل گرفته و تبدیل به خود او می شوند و باهمدیگه به مرد حمله می کنند ولی مرد به راحتی حملات آنها را جاخالی میده ناگهان از بین آنها دانیل به سمت او هجوم میاره و شمشیرش از کنار صورت مرد عبور می کند و صورتش را زخمی می کند . سایه هایی...
تیارا میخواد فرار کنه اما یک زنجیر از توی تاریکی میاد و به پاش بسته میشه و اون زمین میخوره دو تا چشم قرمز رنگ توی سایه ها مشخص می شوند مرد با صدای بلندی میخنده و به اون موجود میگه : این دختره یک روح پاک هست کلی دردسر کشیدم تا این یکی را بدست آوردم حواست باشه فرا نکنه و ادامه میده : تیارا رو پیش...