https://cafewriters.xyz/book/%d9%82%d8%b6%d9%87-%d8%ac%d8%a7%d8%a8%d9%87%d8%ac%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%b7%d8%a8%db%8c%d8%b9%d8%aa-%d9%85%d9%84%db%8c%d9%86%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b1/
درخواست انتشار
با سردی چیزی بر روی گردنم، متوجه نبستن در بالکن که قسمتی از آن به اتاق مادرش هم راه داشت میشوم.
اتاق نبود که، هزارتا در برایش گذاشته بودم!
مادرش با حالتی چندش کنار گوشم ل*ب میزند.
- خداحافظ لولا!
او فکر میکرد من دخترک احمقشم؟ باورم نمیشود چرا تا الان آنقدر از شخصیتهایم متنفر نبودم؟ قبل از...
اینجا شاهزادهای با اسب سفید وجود ندارد تا نجاتم بدهد چون خودم این را خواستم. گفته بودم که من از عاشقانهها بدم میآید. بنابراین در داستان لولا هیچ عشقی وجود نداشت، تنها از تمام خشم و نفرتم در این داستان استفاده کرده بودم تا وحشتناک شود.
چقدر هم عالی! چون تیرگی داخل خانه و صدای شکستن ظرفها از...