پست 23
معلوم بود کدخدا دل پری از این پسر ناخلف داشت که با آه سوزناکی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم بهترین راه اینه که مردم دیگه به شهر نرن و اگرم میرن با اجازه من باشه تا بتونم بفهمم.
درحالی که مغزم تازه جون گرفته بود، بیمقدمه پرسیدم:
- پس چرا تمام راههای ارتباطی رو قطع کردی؟ مثلا تلفن که بشه...
پست 22
قبل از اینکه حرفم تموم بشه، ربابه خانوم لیوان شیشهای آب رو به سمت کدخدا گرفت. کدخدا هم با خوردن قلپی از آب، انگار که دوباره زنده شد. دستی به صورتم کشیدم و مختصر توضیح دادم:
- یادمه نبات برام از یه دختربچه به اسم نارگل حرف زده بود.
همین که اسم نارگل رو آوردم، رنگ نگاه کدخدا دستخوش تعجب...
پست 21
تمام امیدم در لحظهی امیدواری دود شد و به هوا رفت. وقتی نمیتونست حرکتی کنه، چهطور میخواستم بهش کمک کنم. یک آن ترسی وجودم رو قلقلک داد و دستهام شروع به لرزیدن کرد؛ اما باید مقاومت میکردم. دورخودم چرخی زدم و به اطراف نگاهی انداختم. تکه چوب یک متری که کنار حصار جا مونده بود رو برداشتم و...
ممنون از دقت و وقتی که گذاشتین. از این همه نکته سنجی بسیار لذت بردم.
حتما انجام میشه. فقط اینکه اگه میشه جمله اول مقدمه رو عوض نکنم؛ چون توی تبلیغات پیج انجمن توی اینستا به صورت صوتی هستش و اگه تغییر بدم اونجا هست.
و اینکه جلد رو باید عوض کنم؟