پست 28
به هرسختی که بود غذام رو تموم کردم و بعد از شستن ظرفها، از آشپزخونه بیرون میاومدم که صدای آقا حسن من رو از حرکت وا داشت.
- هرجور که شده باید درستش کنی!
صداش از اتاق امتداد آشپزخونه میاومد و این حالت دستوری از آقا حسن بعید بود. چند ثانیه بعد صدا قطع و در اتاق باز شد.
- تو اینجایی؟!
به...
پست 27
از اینکه خودش راحتی رو شروع کرده بود و حالا برام رجز میخوند، کمی جا خوردم. تضاد خاصی توی رفتارش بود که درک کردنش برام مثل حل کردن یه معما، زمان میخواست. با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم و با لیوان آبی که توی دستش بود به سمتم اومد.
- نوش جان!
سری تکون دادم و تشکر کوتاهی کردم:
- ممنون...
پست 26
تنها به گفتن همین حرف اکتفا کردم و آتیش این اتفاق بیشتر از همه دامن خودم رو میگرفت. نگاهم رو روی قاب رومیزی که اسم (اسماعیل شمسیپور) حک شده بود، ثابت موند. بمی صدای سرهنگ، مو به تنم سیخ میکرد.
- من به همکارانم توی قسمت مفقودیها میگم که چک کنن. یه شماره تماس بذارین و منتظر خبر باشین...
پست 25
واقعا دیدنش شانس بزرگی بود و اینکه انقدر به من محبت داشت، لحظهای باعث شد بخوام تمام ماجرا رو براش تعریف کنم؛ اما از طرفی ترسیدم که باور نکنه و نتونم ادامه بدم. کمی تعلل کردم و سکوتم رو که دید، پرسشگر شد:
- چرا پیاده نمیشی؟ تمام مسیر توی سکوت بودی و هرچی که پرسیدم جواب درستی ندادی...
پست 24
انتظار لبخند دندونمای پهنش رو نداشتم. فکر نمیکردم از یه غریبه اینجور استقبال کنن. از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:
- داخل شهر میری؟
به سمت در کمک راننده خم شد و با گرفتن دستگیرهاش بازش کرد. خودم رو عقب کشیدم و با تعلل، منتظر حرکت بعدیش موندم که سرجاش برگشت.
- بشین، میرسونمت.
بااینکه...
پست 23
معلوم بود کدخدا دل پری از این پسر ناخلف داشت که با آه سوزناکی ادامه داد:
- با خودم فکر کردم بهترین راه اینه که مردم دیگه به شهر نرن و اگرم میرن با اجازه من باشه تا بتونم بفهمم.
درحالی که مغزم تازه جون گرفته بود، بیمقدمه پرسیدم:
- پس چرا تمام راههای ارتباطی رو قطع کردی؟ مثلا تلفن که بشه...
پست 22
قبل از اینکه حرفم تموم بشه، ربابه خانوم لیوان شیشهای آب رو به سمت کدخدا گرفت. کدخدا هم با خوردن قلپی از آب، انگار که دوباره زنده شد. دستی به صورتم کشیدم و مختصر توضیح دادم:
- یادمه نبات برام از یه دختربچه به اسم نارگل حرف زده بود.
همین که اسم نارگل رو آوردم، رنگ نگاه کدخدا دستخوش تعجب...