آرامآرام آفتاب به روی زمین تیغ میکشید و جهنم خودش را به حیات تبدیل میکرد. با تهران فاصلهای نداشتیم. ماهر با یک نفس عمیق چشمهایش را گشود و کش و قوسی به بدنش داد. با صدای دورگه از خواب پرسید:
- رسیدیم؟
نگاهی به چهرهاش کرده و گفتم:
- نه، ولی کم موندیم.
چیزی نگفت که ادامه دادم:
- این اطراف یه...