صبح نیشخندزنان تیغ کشید. خورشید مثل طاعون شیوع پیدا میکرد. درختان عریانتر از همیشه و بوی خاک باران خورده هیچ تقدسی نداشت. نگاهم تل خاکیای که آرامگاه پدرم بود را جزء به جزء در ذهنش حک میکرد. چشمانم هر دانهی ریز و درشت خاک را لم*س میکرد و کمی آنطرفتر، ویولون سل شکسته. خواب نبود، مرد نوازنده...