باوانِ من...
فاصله، دیگر اسمی ندارد.
نه کیلومتر، نه ساعت، نه آن جادهی بلند که همیشه بیتو آغاز میشد.
امروز، جهان اندازهی گامهای تو شده است؛ کوچک، امن، نزدیک...
آنقدر نزدیک که صدای نفسهایت در دل ثانیهها، پنهان نمیماند.
من، به انتهای دلتنگی رسیدم و تو، در انتهای من ایستاده بودی؛ نه با...
حالا که صدای نفسهایت دارد به گوشم میرسد، میخواهم اعتراف کنم؛ چیزی را که سالها، پشتِ ایما و اشاره، پنهانش کرده بودم.
من از آغاز، تو را نه برای دوست داشتن، بلکه برای جرئتِ دوست داشتن، انتخاب کرده بودم؛ برای اینکه روبهرویت بایستم و بگویم:
«از من نخواه عادی باشم، وقتی نگاهت نرمالترین قانون...
نزدیک شدهای، آنقدر که صدای قدمهایت را از میان واژههایی که نمینویسم، میشنوم.
اما هنوز نگاهت را ندیدهام…
نه چون دوری، چون دارم یاد میگیرم چطور بدون ترس، روبهرویت بایستم.
بعضی حضورها، اولینبار که اتفاق میافتند، صدایی ندارند؛ فقط حس میشوند، در لرزش آرام پلکها، در ضربان کمی کندترِ قلب،در...
پنجره را باز کردم، بیآنکه دلیل بخواهم.
نه هوا گرم بود و نه اتاق خفه، فقط دلم میخواست چیزی از بیرون بیاید…
و آمد.
نه نسیم، نه صدا، یک حس.
شبیه رد انگشتی که روی پوست بخارگرفتهی شیشه مانده باشد؛.
حس کردم چیزی فرق کرده؛ انگار بعد از سالها، یکی از گرههای کور دل باز شده باشد، با حضورِ کسی که بلد...
نه نامهای آمد، نه پیامی اما چیزی در من تکان خورد…
انگار کسی پردهی تاریکی را بیآنکه دیده شود، کنار زده باشد.
دیگر نیازی نیست اسمم را صدا بزنی؛ من صدای آمدنت را از لرزش لحظهها میفهمم، از آرام شدن تپشی که سالها بیقرار بود.
میدانم هنوز نیامدهای اما رد پایت را در سکوت واژههایی که ناخودآگاه...
دیگر صداها، شکل تو را گرفتهاند؛ صدای ورق خوردن کتابی فراموششده، صدای کفشهایی که بیدلیل در راهرو میپیچند،
حتی صدای باد، وقتی از شیشهی نیمهباز عبور میکند…
همه دارند تو میشوند، نه برای فریب من، برای آنکه یادم نرود چگونه دوستت دارم.
نه تصویر روشنی مانده ازت، نه خاطرهای تازه، اما عجیب است...
شبهایی هست که خوابم نمیبرد، نه از دلتنگی و فکر، بلکه از حضوری که بیاجازه لای نبضهای آرام شب خزیدهو نمیگذارد پلکهایم بیحضور تو بسته شوند.
تو را حس میکنم، در خشخشِ بیمقدمهی دفترهای بسته، در صدای کلید درهای بسته، در لرزش نوری که روی دیوار میدود، بیهیچ منبعی.
گاهی مطمئن میشوم که تو...
گاهی، فکر میکنم جهان از حضور تو خبردار شده؛ که ناگهان باران بیآنکه ابری باشد، روی شیشهی دلم میبارد و خیابان، نام تو را از میان رد پای رهگذران، زمزمه میکند.
دور که میشوی، انگار خودم را هم کم دارم؛ مثل شعری که مصرع آخرش را گم کرده باشد و هیچ قافیهای نتواند جایش را پُر کند.
حس بودنت، چیزیست...
نه صدایی آمد، نه گامی برداشته شد، اما هوای اتاقم تغییر کرد…
انگار دمای حضور تو، به آرامی در دیوارههای قلبم نشست؛ مثل لم*سِ گرمایی ناگهانی در سرمای صبحهای بیتو.
در این بیفاصلهترین دوری، تو را حس میکنم در لرزش آرام انگشتانم هنگام لم*س فنجانی نیمهگرم و در بوی نان تازهای که صبح را از دلتنگی...
در آستانهی هر شب، پیش از آنکه خواب بیاید و پرده بیندازد روی خاطرات،
تو، مثل طعم اولین جرعهی چای در هوای سحر،
در جانم مینشینی؛ نه به رسم تکرار، بلکه به آیینی تازه.
صدای گامهایت را نمیشنوم، اما دلم با هر تپش، ضربآهنگ آمدنت را تکرار میکند؛
و عجیب است که بوی دستانت را از لای ورقهای یک کتاب...