آبان بود یا آذر دقیق یادم نیست فقط یادمه وسط یه لحظهی زرد و نارنجی برای اولین بار دیدمش. توی پارک بودیم و او در فضای سبز ایستاده و با دوربینی که به گردنش انداخته بود در حال عکس گرفتن از پسر بچهی کوچکی بود. شاید احمقانه بود، اما با همان یکبار دیدنش دلم رفت! دلم رفت برای آن چشمان مشکی و مهربانش،...
عشق از همان اول هم جز یک اشتباه چیزی نبود.
این را به دیوید گفته بودم و او گفته بود که امیدوارم تو هم یک روز آن عشق یکطرفه را تجربه کنی و حالا انگار آرزویش برآورده شده بود.
چون این من بودم که دلتنگش بودم، منی که ادعا میکردم عشق پوچ و توهم است حالا خود درگیرش بودم.
جاده بیانتهاست و درختانش همگی چندیست قربانی پاییز شدهاند.
این جاده به کجا میرسد آخر؟! چه کسی میداند؟!
در این فضای مهآلود و اندوهبار، در این جادهی رو به ناکجا آباد عمریست سرگردانم؛ سرگردانم و یک نفر نیست که چراغ راهم باشد، یک نفر نیست که در این طوفانِ غم و درد همراه و همسفرم باشد...
تمرینات جلسه اخر:
شخصیتی خلق کنید دو تروما یا رفتار براش طراحی کنید و داستانی کوتاه از اون تروما و رفتار شخصی که باعث اون تروما شد رو بگید و توضیح بدید توی طول رمان قراره این رابطه چه تاثیر توی رفتار و شخصیت بزاره.
مثلا: مهسا آدمیه که به سختی میتونه به کسی اعتماد کنه چون وقتی هیجده سالش بود...
کودک درونم را به آغو*ش کشیدم زمانی که برای اولین بار او را دیدم
برق شیطنت چشمانش، آن موهای خرگوشی بسته شدهاش و آن عروسک خرسیِ در آغوشش عجیب مرا به دوران کودکیام بازگردانده بود.
به دورانی که در آن هیچ غم و غصهای در قلب کوچکم جای نمیگرفت؛ به دورانی که گریههایم کوتاه و خندههایم بلند و طولانی...