در حال تایپ داستان کوتاه عطر نرگس|رضاسیاهپوشان (محمدامین )

نام داستان: بوی خوش نرگس
نویسنده: رضا سیاهپوشان(محمدامین)
ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی
ناظر: @*ملکه برفی
خلاصه داستان:
پریا و آرشام دو عاشق دلداده در بهترین شب عمرشون پریا دچار حادثه ای تلخ میشه ، پریا و آرشام اتفاقاتی رو تجربه می کنن که برای هر انسانی قابل پذیرش نیست و هر انسانی نه آن ها را تجربه می کند و نه باور می کند.
 
آخرین ویرایش:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]


جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]



با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت اول

_ مبارک باشه پسرم

_ مرسی خان عمو

دستان ظریف و زیبای پریا توی دستم بود ، پریا مظفری که حتی به خاطرش جنگ طایفه ای هم با من و پدرم و فامیلمون شد ولی در پایان مال من شد و امروز روز عقدمون بود.

تبریک های فک و فامیل و آشنا های من و پریا داشت به آخر می رسید ، که حس کردم یه تیکه یخ توی دستامه به پریا نگاه کردم چهره اش به سپیدی وحشتناکی می زد و دستان پریا خیلی ، خیلی یخ بود .

یهویی قلبم ایستاد و نمی دونستم چیکار کنم ، حسابی هول شده بودم زبونم قفل شده بود و نمی تونستم کاری کنم ، فقط یک کلمه از دهانم خارج شد و اسمش رو صدا زدم

_ پریا ، پریای من

و همونجا بود که پریا توی آغوشم افتاد و چشماش بسته شد ، همه دور من و پریا جمع شده بودن و هر کس چیزی می گفت و زمان برای پریای من داشت از دست می رفت ، انگار یکی سیلی محکمی بهم زد و از شوک بیرون اومدم .

آدم های بالا سرم همه داشتن فقط گریه می کردن ، هیچ کس کاری نمی کردن

_ چرا هیچ کاری نمی کنید، پریا از دستم رفت !!

داد می زدم ، نه انگار این آدم ها از من بیشتر مسخ شده بودن پریا رو بلند کردم‌ و دویدم سمت بیرون از سالن عقد که نرسیده به در خروجی محکم زمین خوردم و دوباره بلند شدم‌ و پریا رو بلند کردم و سمت ماشین دویدم ، پای چپم بدجوری درد می کرد ولی الان و در حال حاضر پریا مهم ترین چیزی بود که داشتم و نمی تونستم رهاش کنم ، درد برام اصلا مهم نبود!

با هر بدبختی بود ، خودم رو به ماشین رسوندم و پریا رو روی صندلی کنار راننده گذاشتم و خودم هم پشت فرمون نشستم و حرکت کردم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین