نظارت همراه ترجمه قول | ناظر: Tiam.R

Blu moon

مدیر تالار نظارت آثار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
مشاور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
275
پسندها
پسندها
519
امتیازها
امتیازها
93
سکه
523
مترجم عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

مترجم: @ZiziZizi عضو تأیید شده است.
ناظر: @Tiam.R
لینک تاپیک تایپ:

 
برس را به آرامی میان موهای تیره‌ام کشیدم. موهایی بلند و انبوه که تنها زیر نور آفتاب، ته‌مایه‌ای از رنگ قهوه‌ای مایل به قرمزشان خودی نشان می‌داد. وقت کم بود و مجال بستن یا آراستنشان نبود؛ دیرم شده بود.
نگاهم بی‌اختیار به گردنبندی افتاد که سال‌ها پیش مادرم به من داده بود. آن را از صمیم قلب دوست داشتم. طرحی کلاسیک و قدیمی داشت، ساده اما خاص؛ گویی قیمتی بود، بی‌آن‌که تظاهر کند. مادرم می‌گفت این گردنبند نسل‌هاست که در خانواده‌شان مانده.
من، کیتلین ملانی گیلبرت، دختری که نامش در دبیرستان میان جمع شناخته‌شده است. خیلی‌ها مرا دختر لوسی می‌دانند که همیشه به خواسته‌اش می‌رسد؛ دختری خودخواه و مغرور، اما گاهی این نگاه‌های نادرست آزارم می‌دهد. من بی‌رحم نبودم، فقط رک‌گو بودم. من لوس نبودم، فقط خوش‌شانس بودم.
با آهی بلند از پشت میز آرایشم برخاستم. دوشنبه بود؛ روزی که با تمام وجود از آن بیزار بودم؛ مثل خیلی از نوجوان‌های شانزده‌ساله‌ی کلاس دهم.
مادرم را صدا زدم:
- مامان؟!
چند دقیقه بعد، قامتش در چهارچوب در پدیدار شد. به در تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد.

پرسیدم:
- کیف چنل مشکیم رو ندیدی؟
لبخند ظریفی زد و گفت:
- کشوی پایین رو نگاه کردی؟ همیشه وسایلت رو اون‌جا می‌ذاری و یادت میره عزیز دلم.
چند قدم جلوتر آمد. حرکاتش نرم و بی‌تکلف بود، پر از وقار زنانه‌ای که همیشه تحسینش می‌کردم.
مادرم، ملیسا گیلبرت، زن بسیار زیبایی است، و این را نه فقط از سر علاقه‌ی دخترانه می‌گویم بلکه جدی زیباست. با این‌که در دهه‌ی چهارم زندگی‌اش است، به‌ راحتی می‌تواند در جمعِ زنان سی‌ساله جا بگیرد. همه می‌گویند شبیه او هستم، هرچند چشم‌های سبزش را از او به ارث نبرده‌ام. آن چشم‌ها، خیره‌کننده‌ترین ویژگی چهره‌اش هستند. گاهی آرزو می‌کنم کاش آن چشم‌ها مال من بودند؛ اما چشم‌هایم شبیه پدرم است و البته از آن هم گله‌ای ندارم.
نمی‌دانم چرا، اما شاید در ناخودآگاهم مادرم را تحسین می‌کنم، بی‌آن‌که هیچ‌گاه بخواهم به زبان بیاورم، نه برای خودش و نه حتی برای خودم.
به‌ سراغ کشوی کنار کمد رفتم، کشوی پایین را بیرون کشیدم و همان‌طور که حدس میزدم، کیفم زیر انبوهی از وسایلی که مدت‌ها دنبالش بودم، پنهان شده بود. یادم آمد که دفعه‌ی بعد حتماً اول از این‌جا شروع کنم.
گفتم:
- مرسی.
و برگشتم سمتش.
گفت:
- خواهش می‌کنم.
و روی لبه‌ی تختم نشست.
تازه متوجه لباس‌های رسمی‌اش شدم؛ یک پیراهن بژ تا زانو به تن داشت و کفش‌های مشکی پاشنه‌بلند به پا، موهای بلندش را در یک شینیون مرتب جمع کرده بود. ظاهرش حرفه‌ای و شیک بود، درست مثل همیشه.
پرسید:
- میشه یه لحظه باهات حرف بزنم؟
آهی کشیدم و گفتم:
- مامان من دیرم شده، نمی‌شه بعداً صحبت کنیم؟

و شروع کردم به جمع کردن وسایلم داخل کیف.
لحنش محکم و جدی شد و گفت:
- زیاد طول نمی‌کشه، کیتلین.
با دست به فضای خالی کنارش اشاره کرد. وقتی آن‌طور صحبت می‌کرد، می‌دانستم جایی برای مخالفت نبود. کنار او نشستم.
گفت:
- راجع به خواهرت می‌خوام حرف بزنم.
با نارضایتی دست‌هایم را بالا بردم و گفتم:
- بازم جینی؟ چی شده این دفعه؟
با نگاه تندش مرا ساکت کرد و گفت:
- خودت می‌دونی چی شده.

سپس آهی کشید و ادامه داد:
- جینی احساس می‌کنه نادیده‌ش می‌گیری. فکر می‌کنه دوستش نداری.
گفتم:
- مامان این حرف‌ها چیه، من عاشقشم.
سرش را تکان داد و گفت:
- می‌دونم. ولی خودش باید از زبون تو بشنوه، باید ببینه. تو خواهر بزرگ‌تری، کیتلین. الگوی اون هستی. یه کم توجه کردن بهش که چیز زیادی نیست.
در حالی که یکی از موهایم را پشت گوشم می‌برد، اضافه کرد:
- یه کم فقط...
گفتم:
- مامان، جینی که کلی دوست داره، تنها نیست.
با نگاهی که یعنی "خودت خوب می‌دانی" پاسخ داد:
- تو خودت می‌دونی منظورم این نبود.
باسلام
چند ایراد جزئی داشت که خودم درستش کردم ولی باز این‌جا میگم تا در ادامه مشکلی نباشه .
آنکه❌آن‌که✔️
اینجا‌❌این جا
می‌ره❌میره
نکته دیگه این‌که لطفاً کلمه‌ها رو با ها جمع ببندید مانند:
حرفا❌حرف‌ها
 
- باهاش وقت بگذرون، سینما ببرش، یا ساحل... هر کاری که خوشحالش کنه. این براش خیلی ارزش داره.
این را گفت و من با ناله‌ای بی‌رمق، تسلیم شدم و گفتم:
- باشه، میرم باهاش حرف میزنم.
مرا بوسید، لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
سرم را به آرامی تکان دادم و آماده شدن را ادامه دادم. مادرم در قانع کردن آدم‌ها استعدادی ذاتی داشت؛ تعجبی نداشت که پدرم این‌چنین شیفته‌اش بود.
وقتی همه‌چیز آماده شد، از اتاق بیرون رفتم، در را بستم و به سمت اتاق جینی راه افتادم؛ درست سر پیچ راهرو، آن‌سوی اتاق خودم. در زدم و صدایش را شنیدم که گفت:
- بیا تو.
چهره‌اش از دیدنم کمی متعجب شد، اما آماده‌ی رفتن به مدرسه بود؛ هرچند او هنوز در مقطع راهنمایی تحصیل می‌کرد.
با شادی صدایم زد:
- کیتلین!

و لبخندی بر ل*ب آورد. خواهر دوازده‌ساله‌ام ترکیبی از مهربانی و سرزندگی بود. دختری دوست‌داشتنی، اگرچه گاهی پرحرفی و انرژی‌اش طاقت‌فرسا می‌شد. برای همین اغلب از نزدیک شدن به او پرهیز می‌کردم. هرگز تصور نمی‌کردم این بی‌توجهی، احساساتش را جریحه‌دار کرده باشد.
موهای مشکی‌اش مانند دیگر اعضای خانواده‌مان بود، اما چشمان آبی روشنش رنگی متفاوت داشت، روشن‌تر از همه‌ی ما.
گفتم:
- هی جینی، می‌خوای بعد مدرسه یه کار بامزه با هم بکنیم؟
سریع و با هیجان سر تکان داد که واکنشش لبخند به لبم آورد و گفتم:
- خب، پس بعداً درباره‌ش حرف میزنیم، خوبه؟
با ذوق و شوق تأیید کرد.
از اتاق بیرون آمدم و پله‌های بلند خانه را یکی‌ یکی پایین رفتم. عمارتی که «خانه» می‌نامیدمش، همان‌قدر که در ظاهر باشکوه بود، در درون نیز مجلل و دل‌نشین بود. این خانه می‌توانست پناهگاهم باشد یا جهنمِ شخصی‌ام، بسته به حال‌و‌هوای خانواده‌ام. البته که همه‌شان را دوست داشتم، اما کشمکش و اختلاف نظر میانمان اجتناب‌ناپذیر بود. یا شاید هم این حرف‌ها از زبان نوجوانی پر از تضاد بیرون می‌آمد؟
در آشپزخانه ایستادم و پدر و مادرم را دیدم؛ مادرم با خنده‌ای از ته دل سرش را عقب برده بود و پدر با دستی دور کمرش و فنجان قهوه‌ای در دست دیگر، به او لبخند میزد.
بی‌اختیار لبخند زدم. عشقی که میانشان جاری بود را هنوز نمی‌فهمیدم، شاید به‌خاطر سنم، شاید به‌خاطر دنیایی که در آن زندگی می‌کردم، دنیایی که به عشق واقعی باور چندانی نداشت. اما دیدن چنین چیزی، در دل خانه‌ام، هنوز دلم را گرم می‌کرد. شاید روزی، نوبت من برسد... .
با آن‌ که این صحنه زیبا بود، اما گاهی هم واقعاً حوصله‌ سر بر می‌شد. به‌هرحال آن‌ها پدر و مادرم بودند. آرام از میانشان گذشتم، طوری که بفهمند وقتش است به رفتارشان پایان دهند. نگاه معناداری ردوبدل کردند، انگار منظورم را فهمیده بودند. پدر گفت:
- صبح بخیر فرشته‌ی بابا.
و من در حالی که نان برشته‌ شده‌ای را از توستر بیرون می‌کشیدم و سریع کره روی آن میزدم، پاسخ دادم:
- سلام بابا.
سال‌ها بود که از تلاش برای تغییر این لقب دست کشیده بودم.
نگاهی سریع به ظاهر مرتب و کت‌ و شلوارش انداختم. پدرم یکی از شناخته‌شده‌ترین چهره‌های دنیای تجارت بود؛ نام «جسی گیلبرت» برای خیلی‌ها معناهای بزرگی داشت. اما برای من؟ فقط پدرم بود؛ آن پدر سخت‌گیر، مهربان و البته گاهی حسابی اعصاب‌ خردکن.
در حالی که گاز دیگری از نانم می‌زدم و از کنار جزیره‌ی آشپزخانه رد می‌شدم، مادرم گفت:
- برادرت چند دقیقه پیش رفت.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- باشه.
واقعاً برایم مهم نبود JT کجاست.
پدرم با کنجکاوی پرسید:
- و جینی؟
چشمانم را چرخاندم و گفتم:
- نگران نباش بابا، مامان از صبح همه چیز رو توضیح داده! قراره امروز بعد مدرسه یه وقت خواهرونه داشته باشیم.
این را که گفتم، لبخند روشنی روی صورتش نشست.

گفتم:
- من باید برم، خداحافظ!
هر دو را سریع ب*غل کردم و با عجله به سمت گاراژ رفتم؛ گاراژی بزرگ که بیشتر به نمایشگاه ماشین شباهت داشت. سوار جگوار نقره‌ای مدل XK کانورتیبلم شدم. نفس عمیقی کشیدم؛ بوی نو بودن ماشین هنوز در فضای داخل آن پخش بود.
این قسمت مشکل نداشت فقط می‌زد رو باید سرهم بنویسید مانند: میزد
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین