«خاطرات یک آدمکش» معمولاً با زاویهای تاریک و پرتنش روایت میشود؛ جایی که مخاطب در لابهلای اعترافها و یادآوریهای شخصیت اصلی، هم با دنیای سرد و بیرحم قتلهای سازمانیافته روبهرو میشود و هم با لایههای پنهان انسانی او. جذابیت این نوع روایت در همین تضاد است: از یک طرف چهرهی بیرحم یک قاتل حرفهای را میبینیم، و از طرف دیگر ردی از وجدان، شک یا حتی دلتنگیهای انسانیاش را لم*س میکنیم. چنین متنی نه تنها سرگرمکننده است، بلکه مخاطب را وادار به پرسش در مورد مرز اخلاق، اختیار و جبر در زندگی میکند.