نظارت همراه رمان عروسک شیشه‌ای | ناظر: ماهک

Tiam.RTiam.R عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد ادبیات+مدیررسمی تالارنظارت
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
تدوینگر
نویسنده نوقلـم
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,311
پسندها
پسندها
10,506
امتیازها
امتیازها
503
سکه
4,766
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @فریبا احتشام
ناظر: @ماهک (ماهی )
لینک تاپیک تایپ:
 
آخرین ویرایش:
بخش اول : آغاز

صبح یک روز‌ پاییزی، در هوایی که نه سرد بود و نه گرم، با یکدست بلوز شلوار راحتی، دختر بچه ۸ ساله‌ای، دست گرم زن جوانی را گرفته و از در بزرگی رد می‌شود. آنها،(علائم نگارشی به کلمه قبل از خود می‌چسبند و از کلمه بعد از خود فاصله دارند)پس از گذر از یک حیاط که با سنگ های (سنگ‌های - این مدل کلمات نیم فاصله دار باید باشد) خاکستری پوشیده شده، به یک ساختمان ۵ طبقه رسیدند، البته دخترک، نمی‌توانست ارتفاع و تعداد طبقات را تشخیص دهد. زن جوان که،(ویرگول نیاز ندارد لطفا از علائم نگارشی به درستی استفاده کنید) خود را پرستار و 《وسمه》 معرفی کرده بود، در حال معرفی بخش های (بخش‌های - این مدل کلمات نیم فاصله دار باید باشد) مختلف مکان جدید‌ بود. ساختمان روبه‌رویشان، تازه بازسازی شده بود، (ویرگول نیاز ندارد حرف ربط واو اتصال به جمله بعدی است) و نامش آسایشگاه پیشیار (پیش‌یار) بود. ساختمان رو‌به‌رویشان، متعلق به خانم‌ها بود و بخش آقایان در حیاط دیگری قرار داشت. دخترک، متوجه یک ساختمان دیگر که با یک دیوار بتنی از ساختمان خانم ها (خانم‌ها) جدا شده بود،(ویرگول نمیخواد) شد و از خانم‌ پرستار پرسید که آن ساختمان بخش آقایان است؟ اما پرستار،(ویرگول نمیخواد) به جای جواب دادن،(ویرگول نمیخواد) دست دخترک را کشید و او را به داخل ساختمان برد.داخل ساختمان، هنوز تمیز نشده بود، مقداری گچ، گرد و خاک و رنگ، هنوز روی زمین باقی‌مانده‌ بود.دیوار ها (دیوارها)، ل*خت بودند و اسکلت خود را نشان می‌دادند. درز پنجره‌ها، پوشانده نشده بود و پرده‌ی مخملی ضخیمی جلوی راه پله آویزان شده بود.
وسمه، پرده را کنار زد، و درحالی که دست تارا را گرفته بود،دخترک را کشان کشان از پله ها بالا برد.راه پله نیز، مانند راهرو ها (راهروها)، دیوارهای لختی داشت. بوی رنگ و نم، به مشام می‌رسید و پله ها، هنوز اسکلت آهنی داشتند. کار بازسازی، چیزی بیشتر از یک بازسازی ساده به‌نظر می‌رسید، گویا مالک، می‌خواست هرچه که از گذشته در ساختمان وجود داشته را، از بیخ و بُن، عوض کند. وسمه،تارا را، به‌ اتاقی در طبقه سوم برد و دست سرد دخترک را رها کرد. یک تخت فلزی زهوار در رفته، در گوشه شرقی و یک تشکچه رنگ و رو رفته شیری رنگ، در پایین تخت وجود داشت.اتاق به تازگی رنگ شده بود، اما قاب پنجره ها، هنوز خالی بود. در واقع، اتاق هیچ پنجره ای نداشت که از ورود هوای سرد، جلوگیری کند. وسمه، تارا را،در حالی که وسط اتاق ایستاده بود و اطراف خود را نگاه می‌کرد، تنها گذاشت. تارا، جلو رفت و روی تخت دراز کشید، روی تخت، به جای تشک، پتوی قهوه ای (قهوه‌ای) کهنه‌ای قرار داشت و وقتی تارا روی تخت خوابید،‌ احساس کرد میله های آهنی تخت، درون گودی کمرش فرو می‌روند. او، از درد یا ترس، از تخت پایین آمد و روی تشکچه رنگ و رو رفته، دراز کشید. دو بالشت و پتو، زیر تخت وجود داشت، تارا یک پتو و یک بالشت برداشت و پس از اینکه جای خواب خود را مرتب کرد، سعی کرد کمی بخوابد.
اما صدای فردی مانع شد، صدای ضمختی که می‌گفت: _《هم اتاقی جدید! هه!》(دیالوگ با خط فاصله گیومه هم ندارد، گیومه برای نقل قول کردن است)
تارا چشمانش را باز کرد و زن مسنی را روبه روی خود دید. اطراف چشم های زن، چروک های (چروک‌های) ریز و درشتی وجود داشت، دور دهان و پیشانی‌اش هم همین طور! موهایش در شقیقه ها کم‌پشت بود و رد موهایش، از پیشانی‌اش عقب‌تر رفته بود. موهایی سفید رنگ داشت و ل*ب‌های درشتش کبود بودند. زن با نگاهی آکنده از خشم، تارا را می‌نگریست و هیچ کنجکاوی راجع به دختربچه‌ای که روی تشک دراز کشیده بود نداشت. زن بعد از اینکه تارا را از خواب بیدار کرد، رفت و روی تخت خوابید.تارا سعی کرد بخوابد، اما خروپف‌های زن، مانع می‌شدند. تارا، چندبار به پهلو چرخید اما بازهم نتوانست بخوابد. پس از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. ساختمانی که در آن بود، هیچ قانونی نداشت، البته تا آن موقع که تارا آزادانه و شب‌های متمادی در آن راهرو ها پرسه می‌زد. چون به خاطر هم اتاقیش، نمی‌توانست بخوابد. دخترک، حدود دوماه را، به این منوال سپری کرد. در این دوماه، کاشی کاری و نصب پنجره‌های دیوار‌ها، به پایان رسید و تارا، در تمام این مدت، شاهد تغییرات ساختمان کهنه‌ای که به یکباره نو می‌شد، بود. دیوار ها، با کاشی‌های سیاه و سفید، یک در میان و به طور زیگزاگی، تزئین شدند، پنجره‌های سفید رنگی سرتاسر طبقات را قاب گرفتند و تمام وسایل اتاق ها،عوض شدند.‌
جای کارگران، بناها، معمارها و کاشی‌کار‌هارا،پرستار‌ها و دکتر‌ها گرفتند. اما روح مکان، یعنی بغض و ترس خفته لا‌به‌لای درز دیوار‌ها،همچنان پا‌بر‌جا بودند. یک‌زوج جوان، مدیریت آسایشگاه را به دست گرفتند. بیمارهای جدیدی به آسایشگاه اضافه شدند و مشاوره بیماران شروع شد. تشکچه رنگ و رو رفته تارا، با یک تخت چوبی جدید،خاکی رنگ جایگزین شد. لحاف و بالشتی به همان رنگ نیز، به تارا داده شد. اتاق را کرم رنگ کردند و قاب پنجره نیز، کرمی شد. هم‌اتاقی تارا، به زودی برای مشاوره رفت، اما زن مسن، هیچ ترسی نداشت.تارا خیلی دوست داشت بداند این هم‌اتاقی ساکت و مرموز، چند وقت است که در این آسایشگاه زندگی می‌کند. اما جرئت نداشت چیزی از زن بپرسد، حتی اسم زن را هم نمی‌دانست.


خانم احتشام عزیز

(از علائم نگارشی بسیار زیاد استفاده کردید که من اصلاح کردم لطفا اینو دقت کنید)
نیم فاصله‌ها رو رعایت کنید در کلمات
دیالوگ نویسی را دقت کنید

موفق باشی و سربلند
 
عقب
بالا پایین