چالش تمرین نویسندگی2️⃣

زهرا سلطانزاده

مدیر آزمایشی تالار نویسندگان+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر همراه
ویراستار
تیم‌تعیین‌سطح
کپیـست
داور آکادمی
رمان‌خـور
مقام‌دار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
437
پسندها
پسندها
2,775
امتیازها
امتیازها
203
سکه
3,524
ورود برای عموم آزاد است

همراه شما هستیم با سری دوم تمرین نویسندگی؛

جمله‌ی زیر را ادامه دهید:

«آسمان دیگر آبی نبود، همه جا...»​
 
آسمان دیگر آبی نبود و همه‌جا رنگی از تیرگی گرفته بود. مه غلیظی بر زمین فرود آمده بود و خیابان‌ها در سکوتی عجیب غرق شده بودند. هیچ صدای پرنده‌ای در آسمان به گوش نمی‌رسید؛ انگار که زندگی در پی یک حادثه‌ی بزرگ به خواب رفته بود.
این روزها دیگر هیچ‌چیزی بوی شادی و گرما نمی‌داد؛ حتی نور خورشید که به زحمت از میان ابرها می‌تابید دیگر گرمایی نداشت.
در این لحظات حتی عشق هم از یاد رفته بود، گویی که هیچ‌گاه در این دنیای خاکی جایی نداشت.
بادِ سرد و خشک، به آرامی در خیابان‌ها می‌پیچید و با هر وزش خود، بوی خاک را در فضا پراکنده می‌کرد. مردم بی‌صدا قدم می‌زدند. چهره‌هایشان در سایه‌ی افکار‌های سنگین پنهان بود و انگار هیچ‌کدام دیگر به دنبال چیزی جز گذراندن همین لحظه‌ی تاریک و بی‌پایان نبودند.
 
آسمان دیگر آبی نبود، همه جا…»

همه جا رنگ باخته بود.آسمان آبی تیره و خشمگین شده بود،درست به رنگِ سکوتِ ناگفته‌ی دل‌ها که سال ها در گلو مانده و خاک خورده. انگار خورشید هم از طلوع خسته شده بود و فقط سایه‌ای کمرنگ از نور را به زمین می‌فرستاد؛ نوری که به جای گرمابخشیدن، فقط عمق سایه‌ها را آشکار می‌کرد.

زمین زیر پا، سرد و مرطوب بود، انگار هر قطره شبنمی که بر چمن می‌نشست، چکیده اشکی بود که فرصت جاری شدن نیافته بود. درختان، شاخه‌های بره*نه و پیچ‌درپیچ خود را مانند دست‌هایی لرزان به سوی این آسمانِ کبود بلند کرده بودند، گویی در انتظار پاسخی بودند که هرگز نخواهد آمد.

حتی صدای باد هم تغییر کرده بود. دیگر نجواگرِ رازهای خوش نبود؛ حالا زوزه‌ای سرد و بی‌رحم بود که در کوچه‌ها می‌پیچید و هر بار با وزیدنش، خاطره‌ای شیرین را می‌برد و در دل ویرانه‌ها دفن می‌کرد. در این دنیا، دیگر هیچ چیز سر جای خود نبود، جز حسرتِ نبودنت که مثل ریشه‌ای عمیق، تمام هستی‌ام را به بند کشیده بود. تنها چیزی که هنوز واقعی بود، درد بود؛ دردی به وسعت آن آسمانِ بی‌رنگ.
 
آسمان دیگر آبی نبود، همه جا...
همه جا را لایه‌ای سیاه گرفته بود. سیاه، خاکستری و دل‌‌مرده.
غم و اندوه چنان با قلبم درآمیخته بود که گویا از ابتدا، جزوی از قلبم بوده است. چشم‌هایم را لایه‌ای از الماس گرفته بود؛ الماسی که اشک نام داشت.".
کاش شادی را ب*غل گرفته بودم. کدام عقل سلیمی، غم را در آغو*ش می‌کشید؟!
 
آسمان دیگر آبی نبود؛ همه‌جا رنگ غم به خود گرفته بود. محبت و عشق رنگ باخته بود و به جای آن سردی و نفرت در قلب‌ها رخنه کرده بود و من... بی‌صدا تر از هرلحظه ی دیگری، در خود می‌شکستم. بارها و بارها، و کسی نبود که به داد فریاد های بی‌صدایم برسد.
 
عقب
بالا پایین