غروب همان روز، خانه هنوز بوی خون میداد.
درِ ورودی با تق تق کفشهای پسرک باز شد. جلوتر از همه وارد شد، با صورت و لباسهایی آغشته به خون، چاقوی تاشو را هنوز در دست داشت. شاخهای خونین گوزن را با ذوق کودکانهای بالا گرفته بود و فریاد زد:
ــ مامان! دیدی؟ خودم کشتمش!
مادر از آشپزخانه بیرون آمد،...
درخواست شما موافقت شد
ناظر ارشد شما: @SEETARE
با ناظر مربوطه و بنده گپی ایجاد کنید
مشخصات رمان اعم از عنوان، ژانر و نام نویسنده؛ به همراه خلاصه کلی از داستان رمان، خلاصه ارسال کنید
۲۲ سال پیش
مه روی زمین خزیده بود و علفهای بلند زیر پای سهنفر له میشدند. صدای خشخش شاخههای خشک، با هر قدمشان در دشت پیچیده بود. با چهرهای جدی، کنار پدرش ایستاده بود. تفنگ شکاری پدر حالا در دست او بود. انگشتهای لاغر و جوانش به سختی دور ماشه حلقه شده بود.
برادرش، چند قدم عقبتر ایستاده بود...
صدای چاقو که روی چوب کشیده میشد، مثل خراش روی خاطرهها، توی فضا پیچیده بود. نور چراغ زرد، سایهها را روی دیوار کش میداد.
روی یکی از دیوارها، عکسی بود. مادرش با موهای تابخورده نارنجی رنگ، که لبخندش نصفه بود؛ انگار وسط رفتن، کسی از ل*بهایش عکس گرفته باشد.
گوشی روی حالت اسپیکر بود. صدای فرهاد از...
فرهاد تنها وارد اداره شد. بوی تند قهوه و کاغذ خیسخورده، با صدای تلفنهایی که مدام زنگ میخوردند، فضای خستهی صبح را کاملتر کرده بود.
هنوز کت را از تنش در نیاورده بود که صدایی پشت سرش آمد:
ـ جناب سرگرد؟!
فرهاد برگشت. مرد میانسال با صورت آفتابسوخته و کلاهی که میان دستهایش مچاله شده بود،...