زمانی که از فاصله چند متری نگاهت میکنم قلبم شروع به ضربان زدن میکند.
با هر قدم ضربان قلبم تندتر میشود.
تا جایی که وقتی تو را کنارم درمییابیم احساس میکنم درون قلبم زلزله هشت ریشتری در حال رخ دادن است.
حدیثه خانم سلام. یه عنوان کافه نویسندگان خور میخوام داستانت رو نقد کنم Dandoon
لطفاً تنبلی رو بذار کنار و داستانت رو برای یکبار هم شدن خودت از اول بخون و توش تغییر ایجاد کن. بخدا که به نفعته.
همه بگن، تو گوش نکن aa3627_25fwiy-p-s-smi-1-20-39-
سلامم
راستش داستان رو برای یک مسابقه نوشتم که حداقل و حداکثر خط داشت بخاطر همین کوتاه شد. و من یک اشتباهی که کردم موقع تایپ داستان ویرایشش نکردم و همونی که نوشته بودم رو تایپ کردم.
داستان ویرایش شده بود که...
تا سه روز با هیچکس حرف نزدم. نه جواب تلفن کسی را دادم و نه جواب پیامهایشان را.
روز چهارم که به مدرسه رفتم؛ علی را دیدم.
جلو آمد. دستش را بلند کرد تا به من سیلی بزند؛ چند ثانیهای تعلل کرد و دستش را پایین آورد.
پرسیدم:
- میخواستی تلافی کنی؟
علی که خیلی مضطرب و عصبانی بود گفت:
- آخه احمق! چرا...
همراه علی در پارک قدم میزدم. هر کدام یک بطری آب دستمان بود. علی شروع کرد به تعریف کردن:
- ببین امید تو از جزئیات ماجرا باخبر نیستی. ببین تو رو خدا فراموشش کن. فکر کن چیزی نبوده. ببین منم اگه مثل تو از ماجرا باخبر میشدم بدتر از تو بهم میریختم. مسئله خیلی بزرگتر از چیزیه که فکرشو بکنی. ببین این...