دلنوشته معشوق خاکی | حدیثه ادهم

خسته‌ام از دوری و تنهایی.
خسته از نگاه‌های منظوردار نامحرمان.
نامحرمانی که چشم به زندگی ما دوخته و تجسس‌کارانه در حال ربودن خوشی ما هستند.
خسته از این دنیایی که بد دنبال گرفتن حال ماست.
 
من دلتنگ هستم.
دلتنگ افزوده شدن یک تاریخ به عشق نگارمان.
دلتنگ دیدنت در منزل‌گه عشق.
دلتنگ بوییدنت.
من شب و روز، بوی تنت را کنارم استشمام می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
باید صبر کرد برای وصال.
و صبر، واژه‌ای ناآشنا برای ماست.
اگر مرگ را بر زبان می‌راندند می‌مردم؛ ولی صبر برایم ناممکن است.
زیرا من بی‌صبرانه برایت مشتاقم!
 
آخرین ویرایش:
زمانی که از فاصله چند متری نگاهت می‌کنم؛ قلبم شروع به ضربان زدن می‌کند.
با هر قدم، ضربان قلبم تندتر می‌شود.
تا جایی که وقتی تو را کنارم درمی‌یابم؛ احساس می‌کنم درون قلبم، زلزله هشت ریشتری در حال رخ دادن است.
 
آخرین ویرایش:
سختی‌های عشقمان را ذبح شرعی کرده‌ام.
خون دل بخور. خون به جا مانده در پوست و گوشت حلال است، حلال.
 
آخرین ویرایش:
چند روزی می‌شود که ندیدمت و باز هم دلتنگی جانم را تنگ ساخته است.
مرا بچه می‌خوانند. درست است. من بچه‌ای هستم که برای دیدنت بهانه می‌گیرد.
 
حرف‌هایم را در قالب شعر می‌گویم:
سوختم از حرف‌های بی‌مهابا
سوختم از نگاه‌های گاه‌گاه
سوختم از تهدید‌های بی‌اساس
سوختم از گناه، و شرمسار
 
روزها و شب‌ها پشت سر هم می‌گذرد و دوری من از تو بیشتر می‌شود.
انگار نافمان را با دوری از هم بریده‌اند.
 
دیگر تلخی دوری هم برایم شیرین شده است.
مثل نسکافه‌ای که هرچقدر بیشتر درون لیوان ریخته می‌شود از تلخی‌اش کاسته می‌شود؛ هرچه این دوری بیشتر می‌شود، برایم شیرین‌تر است.
 
آخرین ویرایش:
دیگر از دوریت گله‌مند نیستم.
بودنت را شکر می‌کنم. بودنی که بوی عشق می‌دهد.
عشقی که از خاک شروع شد و به خاک تمام می‌شود.
 
عقب
بالا پایین