علی با تعجب مرا نگاه میکرد. بخاطر سیلی که از من خورده بود، ناراحت بود.
با دستش تنم را به عقب هل داد:
- چرا میزنی؟ ها! ببین چی میگی؟ چه گم شدنی؟
دستی به موهایم کشیدم و هوای تنفس شده را با قدرت بیرون دادم و یک نفس گفتم:
- همین بچههایی که هرچند وقت درمیون گم میشن و معلوم نیست چه بلایی سرشون میاد...
باید صبر کرد برای وصال.
و صبر واژهای ناآشنا برای ماست.
اگر مرگ را بر زبان میراندند میمردم؛ ولی صبر برایم ناممکن است.
زیرا من بیصبرانه برایت مشتاقم!
خستهام از دوری و تنهایی.
خسته از نگاههای منظوردار نامحرمان.
نامحرمانی که چشم به زندگی ما دوخته و تجسسکارانه در حال ربودن خوشی ما هستند.
خسته از این دنیایی که بد دنبال گرفتن حال ماست.
کوچه پس کوچههای شهر!
تنها جایی که شاهد لحظات غم و شادی ماست. تنها جایی که نظارهگر دعواها و خوشیهای ماست.
تنها جایی که بیمهابا دستهایم را به دلت گره میزنم...
مثل همیشه لوس بازیت گل میکند.
لوس بازی که چه عرض کنم، اذیت کردنهای شیرینت.
قاپیدن تلفن همراه از بین داستانم، هل دادنم به جلو و بلافاصله ب*غل کردنت تا نکند خدایی ناکرده به زمین بخورم؛ همه و همه فقط تو را جذابتر میکند.