نتایح جستجو

  1. Melina.N

    اطلاعیه درخواست تگ برای قصه | تالار رمان

    درخواست تگ درخواست نقد ندادم چون قبلا انتشار پیدا کرده و حالا نمیتونم تغییری بدم https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA-%D9%85%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1.38592/#post-313258
  2. Melina.N

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام درخواست مجدد جلد https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA-%D9%85%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1.38592/post-313162
  3. Melina.N

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    درخواست جلد ارسال در موضوع 'قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور' https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B7%D8%A8%DB%8C%D8%B9%D8%AA-%D9%85%D9%84%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B1.38592/post-313162
  4. Melina.N

    اتمام یافته قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور

    تونسته بودن با گیاهان کسب و کار قوی رو شروع کنن. سر یه زن با موهای مشکی و ل*ب‌های قرمز روی دیواره و از پوستش هم برای خونشون فرش تهیه کردن. چند سالی میشه از انسان فقط برای این‌جور چیز‌ها استفاده می‌کنن. برای تزئین، یه تیکه از استخوان یه مرد میان‌سال روی میزه و تونسته با این تزیینات برای خودش و...
  5. Melina.N

    اتمام یافته قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور

    آقای گاو با صدای بلند رو به جمعیت صحبت می‌کنه. - همون‌طور که خودتون خوب می‌دونید ما از دندون‌ها و استخوان‌هاشون برای تزئین استفاده می‌کنیم و خودشون رو خشک می‌کنیم. از پوستشون پالتو و لباس درست می‌کنیم و گوشتشون رو می‌خوریم! این تمام کارهایی که وقتی ما قدرت نداشتیم اون‌ها با ما انجام می‌دادن...
  6. Melina.N

    اتمام یافته قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور

    درخت کاج و آقای گاو روی صندلی‌های مشکی چرم نشسته بودن و به ماکت شهر خیره شده بودن. آقای گاو همزمان که کروات آبیش رو درست می‌کنه ل*ب می‌زنه: - به نظر من بهتره این قسمت رو کاملاً خراب کنیم و یه آپارتمان مجلل بسازیم. درخت کاج ل*ب‌هاش رو جمع می‌کنه و با لبخند مرموزی میگه: - عالیه آقای گاو، ما...
  7. Melina.N

    اتمام یافته قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور

    مقدمه: کی می‌دونه؟ شاید واقعاً یه روزی توی دنیای واقعی جاهامون باهم عوض بشه!
  8. Melina.N

    اتمام یافته قصه جابجایی طبیعت | ملینا نامور

    تصویر جلد نام قصه: جابجایی طبیعت نویسنده: ملینا نامور ویراستار: دیوا لیان ژانر: تخیلی_ترسناک تگ: نوجوان ناظر: @Tala خلاصه: در سرزمینی دور افتاده اتفاقی عجیب رخ می‌دهد، جای انسان‌ها با جانوران و گیاهان عوض می‌شود و طی یک اتفاق ترسناک، جانوران تصمیم می‌گیرند برای تامین غذای خود انسان‌ها را شکار کنند.
  9. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    نام داستان: ماه کوچک تو نویسنده: ملینامدیا ژانر: فانتزی/تخیلی ویراستاران: @D A N I و @سادات.۸۲ کپیست: @ژولیت خلاصه: لیلی دختر بچه‌ای که دوست داره به ماه بره و از اونجا زمین رو نگاه کنه، ولی خیلی اتفاقی با وسیله عجیبی که پدربزرگش اختراع کرده میره ماه اما اونجا...
  10. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    «به نام خالق ماه» لیلی مثل همیشه لباس زردم رو پوشیدم و به سمت حیاط دویدم. با شادی بسیاری خطاب به اقا جون که روی تخت چوبی وسط حیاط نشسته بود گفتم: - آخ جون، آقا جون ماه و نگاه! بازم مثل همیشه خوشگل و نورانی. اقا جون با شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت، به ماه چشم دوخت و با مهربونی گفت: - اره...
  11. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    سرم رو اطراف چرخوندم و متعجب پرسیدم: - وا! پس کجاست؟ پس کو؟ اقا جون خندان جواب داد: - نگاه کن به همون ماهی که هروز میای درخشندگیش رو می‌بینی اون رو کی خلق کرده؟ خدای مهربون مگه نه؟ این همه مهربونی که هرروز نصیب ما ادما میشه رو نگاه! البته بعضی از ادم‌ها وقتی یه اتفاق بدی براشون می‌افته یاد خدا...
  12. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    مثل همیشه پارچه رو گرفتم و کشیدم ولی با چیزی که دیدم دهنم مثل غار باز شد. - این چیه دیگه؟ اروم به سمت اتاقم رفتم خرگوش رو بیدار کردم و رو بهش گفتم: - هی! خرگوش یه چیزی دیدم که باید بیای تو هم ببینیش. دماغش رو خواروند و یه نگاه بهم کرد و راه افتاد دنبالم به وسیله عجیب و غریب رو به روم اشاره کردم...
  13. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    - اقا جون، اقاجون! کمک، کمک! اقا جون ترسیده اومد پیشم؛ اما ارتفاع بیشتری رو رفته بودیم بالا و انگار باز هم داشت تکون می‌خورد و صدای تق تق میداد. با نگاه گیج و خوابالود گفت: - عزیزم، کار از کار گذشته برو بالا به ارزوت برس، سلام منم به ماهدخت و ماه برسون. من که گیج شده بودم و تو حالت جالبی از خودم...
  14. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    با تکون های سفینه ترسیده توت ( خرگوش) رو بیشتر به خودم چسبوندم؛ اما ان‌قدر تق تق کرد که سقوط کردیم و افتادیم روی ماه. با تعجب به اطراف خیره شدم. یا خدا اینجا کجا بود چقدر... چقدر قشنگ بود. - می‌بینی ارزوم براورده شد. با تعجب به همه جا نگاه می‌کردم که گفت: - چه جالبه اینجا. خندیدم و گفتم: - خیلی،...
  15. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    صورتش درهم رفت و گفت: - خب بهت میگم اما اول بیا اینجا رو بهت نشون بدم لیلی. بعدم اون چند تا گردالی کوچولو که روی صورتشون چیزهای توپ توپی بود اومدن سمتم البته اون گردالی‌ها خیلی شبیه ماه بودن انگار که ماه رو کوچولو کرده باشی. دستم و گرفتن و کشیدن سمت ماهدخت، یکیشون توت رو ب*غل کرد و افتاد...
  16. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    سرم رو روی بالش ابریشمی گذاشتم و توت رو ب*غل کردم. من باید می‌رفتم فرار از اینجا خیلی بهتر بود با اینکه اذیتم نکردن؛ اما از نظر من که یه دختر کوچیکم گرفتن ازادی یک نفر بزرگترین قتل و اذیته گرفتن راحتی یک فرد می‌تونه به معنای کشتن روحش باشه و من الان دوست دارم برگردم زمین، برگردم به خونه خودم. -...
  17. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    خندید و باز سر تکون داد. - تو ماه اره! با خنده رو بهش کردم و گفتم: - میشه یه کیف بهم بدی؟ بدون هیچ حرفی کیف صورتی خودم رو بهم داد. یه پارچه‌ی ابریشمی هم که مثل جعبه با کش بسته شده بود بهم داد. - برای اقا جون برگ درخت نقره‌ای و تمشک ببر اون دوست داره. سرم رو تکون دادم و گفتم: - حتما، باشه. رفت...
  18. Melina.N

    اتمام یافته داستان کوتاه ماه کوچک تو | ملینا مدیا

    پاهام رو تکون می‌دادم و از بالای درخت نگاهش می‌کردم، پایین نشسته بود و موهاش رو باز کرده بود تا من ببافمشون، انقدر موهاش بلند بود که می‌تونست منم عاشق خودش بکنه. نخودی خندیدم که گفت: - به چی میخندی؟ باز خندیدم و گفتم: - به اینکه منی که دخترمم می‌تونم عاشقت بشم. بلند خندید و گفت: - دیوونه یعنی...
عقب
بالا پایین