سومین روز دادگاه نیز با سر و صدای خانواده نعیم در هم آمیخته شده، همسر نعیم پیشتر از گناه زن گذشته بود؛ او همسر نالایق و احمق خود را میشناخت اما پدر و مادر او حرف دیگری برای گفتن داشتند؛ کسی به جایگاه همسری او اعتنایی نداشت و در هر حال او اولیای دم نیز محسوب نمیشد؛ مضخرف بود، نزدیکترین فرد به...
سعید که جسم بیجان مرد را بر روی زمین دید، ترسیده به سمت مهوا نزدیک شد؛ چهره ترسیده و بهتزده مهوا با ورود سعید از رد خون گرفته شد؛ سعید شوکه زیر ل*ب گفت:
- چه غلطی کردی؟!
با دو خودش را به مهوا رساند و دستش را دور کردن او پیچاند؛ دخترک شوکه و دردمند عقب عقب حرکت کرد؛ آنقدر که به میز ناهارخوری...
سعید در کنارش نبود تا نجواهای عاشقانه محالش را بشنود و دولت عشق را درون پایتخت وجودش بکارد؛ گفته بود تنهایی برو، هر چی میخواهی بخر و برگرد؛ همین!
خستگی با همین جمله او، بارها بر تن رنجورش آویزان میشود؛ تازه عروس مردهای میمانست که روح زندگی با همین جمله ساده درونش به یغما رفته است.
سفره هفت...
صدای چرخش کلید که به گوشش خورد دستپاچه دستش به ادکلن مارک سعید برخورد کرد اما قبل از اینکه بیفتد آن را در هوا قاپید و با دستانی لرزان سرجایش قرار داد.
کمی بعد به استقبال مرد رفت؛ با دیدنش پیش دستی کرده و ل*ب زد:
- سلام، خسته نباشی.
سعید نیم نگاهی به او کرد و بیحال و حوصله گفت:
- سلام، ممنون.
سپس...
با شنیدن صدای اذان صبح، چشمان سنگینش را از آغو*ش هم گشود؛ سکوت و تاریکی مطلق در اطرافش پرسه میزد، تنها باریکه کوچک نور سبز که از مسجد محل به اطراف گسیل میکرد؛ پرده حریر را به سختی کنار میزد و حضور خود را روی دیوار سرد اتاق اعلام میکرد؛ مرد وحشی زندگیاش در کنارش خفته بود؛ سر سنگینش را در دست...
صدای سرخ شدن سیبزمینیها در صدای افکارش قدم میزد و او نگاهش به ماهیتابه اما تمرکزش روی مردی بود که پشت سرش روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا میکند؛ افراد درون تصویر شیشهای تلویزیون با ذهن او صحبت میکردند و مرد به ظاهر شوهر او تمام توجهش در اختیار تصاویر کهنه و قدیمی سریال آبکی تلویزیون بود...
دستان لرزانش را در آغو*ش هم سر داده و مشغول ور رفتن آنها با هم بود؛ با وحشت از خانه بیرون زده و خود را به آنجا رسانیده بود، زن مقابلش با کنجکاوی تمام حرکات او را رصد میکرد؛ حرکات او را درون دفترش یادداشت میکرد و منتظر صحبتی از جانب زن به ل*بهای او خیره بود؛ متعجب گفت:
- دخترم نمیخوای حرف...
با چرخانده شدن کلید درب سالن و ورودش به سالن، با چهره بشاش سیمین مواجه شد؛ پدرش نیز با لبخندی تصنعی خیرهاش بود اما محمد سوالی و کمی بیتفاوت با چاشنی نگرانی محوی نگاهش میکرد؛ سیمین لیوان شربتی ریخت و نزدیکش شد و گفت:
- میدونستم دختر من عاقلتر از این حرف هاست.
دخترک با تعجب ل*ب زد:
چی شده؟...
در اتاق به ناگهانی باز شد و قامت محمد در چهارچوب در نمایان شد؛ نگاهش را از برادرش گرفت و به نقطه بیمعنای مقابلش دوخت؛ اما محمد عصبانیتر از آن بود که منتظر سکوت خواهرش بنشیند؛ برای همین به سمت او گام بلندی برداشت و جلویش نشست؛ چانه او را ناگهانی در دست گرفت و گفت:
- مگه تو به من نگفتی از این...
با صدای تیک تاک ساعت، لابهلای چشمانش را از هم باز کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ انگار هوا تاریک شده بود؛ تمام ذهنش را کاوید تا چیزی بیابد اما فقط صدای داد و فریادش را به یاد میآورد؛ نگاهی به دست باند پیچی شدهاش انداخت؛ استخوان دستش از چند جا شکسته بود و پس از مدتها دکتر دست به گچ شده و او از...
یک هفته به همین منوال گذشت و آنچه باب میلش نبود رخ داد، کوکب تماس گرفته بود و سیمین سرخود جواب اولیه و مثبت خود را اعلام کرده بود و قرار شد آخر هفته مجدد برای صحبتهای بعدی تشریف فرما شوند.
بماند که منوچهر با شنیدن ماجرا، قشقرق به پا کرد و میخواست برای اولین بار سیمین را زیر بار کتکهایش له کند...
روز بعد بود که با سردردی عجیب از جای برخاست، میدانست حرص خوردنهایش کار دستش دادهاند و روز خسته کنندهای را پیش رو خواهد داشت؛ اما باید از جای برمیخواست و خود را جمع و جور میکرد، دلش نمیخواست صحبتهای سیمین را بشنود اما فرار هم نتیجهای در برنداشت؛ تصمیم گرفته بود دل به دل سیمیمن دهد و...
صدای داد و بیداد مادر و پدرش از بیرون اتاق میآمد، غمگین و عصبی گوشه تخت نشسته بود و ناخنهایش را به دهان گرفته بود، بلکه کمی از استرس درونیاش بزداید، اما مثل اینکه این دفعه با دفعات قبل فرق داشت، شدت دعوایشان این بار بیشتر بود.
ببین سیمین من اجازه نمیدم که زندگی این بچه رو به گند بکشی، یه...
سیمین که ته ماندهی برنج از آبکش را درون قابلمه میریخت، با خوشحالی به سمت دخترش برگشت و رو به او گفت:
- واقعاً؟!
دخترک دستانش را به هم گره زد و زیر ل*ب تنها ل*ب زد:
- آره لطفاً بگین که بیان، من مشکلی ندارم.
سیمین با خوشحالی دست از قابلمه که محتویات برنج را در خود جای داده بود، برداشت و به سمت...
بهنام خدا
دسته صندلی که او را در بر گرفته بود، در زیر دستان جوان و بیخط و خش او خورد میشد و صدای ترق و تروق چوبی آن تنها چیزی بود که گوشهایش را از آزار و اذیت قطعات چوبین میآزرد؛ اما بدتر از صدای آزار دهندهی مصنوعات چوبین صدای پچ پچ آن دو زنی بود که کمی آن طرفتر و در مقابل او به بدگویی از...
با شنیدن صدای آشنای مرد مقابلشان، ابتدا دستان سرد و بیرمق علی از روی شانههای آویر رها شدند و سپس این آویر بود که با کنجکاوی به مرد مقابل خیره مانده بود؛ مرد مردمک چشمانش را حرکت داد و نگاه از علی گرفت و به آویر داد؛ رو به جاثم که پشت سرش قرار داشت گفت:
ـ از جلوی چشمام ببرش بیرون.
آویر متعجب...
با صدای ناگهانی در سلول، هر دو نگاه خسته و خونینشان را به آن دوختند؛ آویر به همراه جاثم وارد سلول شدند؛ نگاه آویر در ابتدا به باوان خیره شد؛ باوانی که نگاه خیرهاش به زمین بود و نیم نگاهی به پسر عمهاش نیز نمیانداخت؛ سپس تیر نگاهش را به علی سپرد؛ آن مرد با خونسردی به جایی غیر از مسیر آویر...