مچ ظریف دختر کنار ران پاهایش لرزید و بیپروا چشم در چشم او دوخت:
- گمشو کنار!
غاشیه سمت او خیز برداشت و بیتوجه به تغلاهای گنجشک ظریف مقابلش ساعت را ربود و در کثری از ثانیه با آچار پشتش را باز کرد.
روی صندلی نشست و دستکشهای چرم و مشکیاش را که دست کرد ماهور سمت در دوید اما مغلوبانه متوجهی قفل...
غاشیه مشت اتشینش را تکیهگاه چانهاش قرار داد و ماهور را مانند طعمهای زیر نظر داشت که میگفت:
- دهنت رو ببند...از اول هم با این خورهی شک تو ذهنت زندگی من رو هم نابود کردی...نه تو گوش کن حالم ازت به هم میخوره!
شقیقهی مرد نبض برداشت و ماهور با لحنی بینهایت مرتعش وانمود میکرد جدی و سرسخت...
ماهور هر از گاهی به پشت نگاهی میانداخت تا از عدم حضور غول رعدآسا، اطمینان حاصل کند. مقابل اتاقی که مرد پشت خط آدرسش را داده بود، رسید. دست ظریف و رنگ پریدهاش بالا آمد و ضربهای نواخت. گوشهی ابرویش نبض میزد و استرس تلخی در جانش میپیچید.
در که گشوده شد، قدم به داخل گذاشت و تنها میخواست که از...
- شاید برات سوال باشه که ما کی هستیم و اینجا چیکار میکنیم و از جون تو چی میخوایم.
حتی صدای بم و راسخ او هم دخترک را از موضع خود پایین نیاورد؛ اما او به همان طریق ادامه داد:
- یک هفتهی دیگه کنفرانس پنهانی نخبهها و اساتید هستش، وقتی که باید اختراع و کارهاشون رو به ثبت برسونن.
پوشهی آبی رنگ...
ماهور تمام صحبتها را در ذهن حلاجی میکرد و چرا درک آن مسائل در این حد برایش دشوار و طاقت فرسا بود؟!
شاید چون روحش هم از همکاری و سادگی خواهرش خبر نداشت. رو به جلو مایل شد و با دست صورتش را پوشاند. حرارت زیر پوستش شعلهور بود. با همان حال برزخی نفسی گرفت و ک*مر صاف کرد:
- چه کاری از دست من...
سلام ممنون از نقد درست و زیباتون✨
ایرادات حتما اصلاح میشه
فقط دو نکته لازم دونستم که بگم اول اینکه در رابطه با زود شکل گرفتن عشق برسام و کلیشه ای شدنش رمان به مرور جلوتر که بره خیلی چیز ها مشخص میشه همینطور این عشق!
و مورد دوم اینکه شروع رمان روز بودش چون بعد از برگشت آویژه به خونه ناهار خوردن...