چشمانم را بسته بودم، روحم از خیلی سالهای قبل این مسیر را طی کرده بود و حالا نوبت جسم خستهام بود که از این زندگی که نه، از این زنده ماندنِ بیامید و هدف بگذرد. قدمی پیش نهادم، مثل خیلیهای دیگر نه ترسیده بودم و نه قلبم از شدت هیجان محکم میتپید؛ من آن مردهای بودم که سالها در کابوسی به نام...