نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    تسلیت دیوا جان تسلیت 🖤💔

    دیوای عزیزم بهت تسلیت میگم و امیدوارم خدا به شما و خانواده‌ات صبر بده.
  2. سایه مولوی

    چالش [تمرین نویسندگی]4️⃣

    هر چه زمان جلوتر می‌رفت من می‌ماندم و کلی حسرت که در دلم سنگینی می‌کرد. حسرت گرفتن دستانش، حسرت لم*س آغو*ش مهربانش، حسرت دیدن چشمان زیبایش. پیش رویم بود، اما من از او محروم و چه دردی بیشتر از این که در کنارم باشد و برای من نباشد؟ چه زجری بیش از این که هر روز و هر ساعت ببینمش که دست در دست...
  3. سایه مولوی

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣

    در تاریکی مطلق صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد... وحشت زده به پشت سر برگشتم؛ از ترس و حشت به نفس‌نفس افتاده بودم و قلبم قصد بیرون پریدن از سینه‌ام را داشت. - ت... تو کی هستی؟ پژواک صدای خودم را شنیدم و از طرف آن صدای آشنا هیچ جوابی نرسید. باز فریاد زدم: - تو کی هستی؟ این‌بار هم انتظار جوابی را...
  4. سایه مولوی

    اطلاعیه ☜درخواست ضبط آثار اختصاصی

    سلام و درود درخواست صوتی شدم رمانم رو دارم. https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-zm-v-yqyn-nvysndh_sayh-mvlvy.39118/
  5. سایه مولوی

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    پایان جلد اول رمان زعم و یقین https://forum.cafewriters.xyz/threads/rman-zm-v-yqyn-nvysndh_sayh-mvlvy.39118/page-10#post-331345
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    قدمی برداشت و پشت سر احتشام ایستاد. احتشام آتشی درست کرده و چیزهایی را درون آن می‌ریخت و می‌سوزاند. لبش را به دندانش گرفت. حدس میزد چیزهایی که قربانی آتشش می‌شوند خاطراتی هستند که در تمام عمرش آن‌ها را نگه داشته ‌بود و با هربار دیدنشان خودش را آزار داده‌ بود. - بابا؟ احتشام بی‌آنکه به سمتش...
  7. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    پوزخند پر حرصی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - پری شوهرش رو دوست داشت و نمی‌خواست ازش جدا بشه، ولی مادرشوهرش دست بردار نبود. اون حتی از دختر خواهرش برای پسرش هم خواستگاری کرده ‌بود تا بعد از طلاقشون با پسرش ازدواج کنه. پری بریده‌ بود، خسته شده ‌بود؛ چندین بار خواست با شوهرش حرف بزنه، ولی شوهرش...
  8. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    زن ادامه داد: - ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسه‌ی همین امروز اومدم اینجا. احتشام با تعجب پرسید: - شما... شما کی هستین خانوم؟ زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد. - نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانه‌ام دوست پری‌ماه؛ البته...
  9. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّه‌ای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم میزد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمان‌ها؟! - خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانواده‌اش تعارف نداریم. لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست. - کاری نکردم که. احتشام...
  10. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سامان چشم درشت کرد و پرسید: - دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بله‌ی سر عقد مگه می‌خوای بدی؟ سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبه‌ای بیرون آورد و گفت: - بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟ با بهت به جعبه‌ی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود...
  11. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    یک هفته‌ای از آزاد شدن احتشام می‌گذشت. زندگی‌اش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده‌ بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمی‌برد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگی‌اش را تجربه کرده ‌بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده‌ بود و مثل قبل بی‌قراری نمی‌کرد. داخل...
  12. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد: - بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه می‌کرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره. با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت. - اگه...
  13. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد. - از مادرت برام بگو؛ چی‌کار می‌کرد؟ چطوری زندگی می‌کرد؟ نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. ل*ب به اعتراض باز کرد: - بابا... . احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد. - بهم بگو، می‌خوام بشنوم؛...
  14. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت: - خوش ‌اومدین، ب... بابا! نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت ل*ب زد: - د... دخترم! چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمی‌شد. عمق دلتنگی‌ و شرمندگی‌اش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغو*ش باز کرده‌ بود،...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    مدتی بود که روی تختش نشسته ‌بود و به گوشه‌ای خیره شده‌ بود. سروصدای دوقلوها را از طبقه‌ی پایین می‌شنید. عاطفه و همسر و دخترانش تنها کسانی بودند که برای تبریک گفتنِ آزادی احتشام به عمارت آمده ‌بودند‌. این هم از خواسته‌های سامان بود که دوست نداشت کس دیگری از به زندان افتادنِ پدرش خبردار شود. پوفی...
  16. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    بی‌حواسش را از شیشه‌ی ماشین به شهری که در نیمه شب با چراغ‌های مختلف نورافشانی شده ‌بود دوخته‌ بود. در ذهنش پر از فکر بود و حرف‌های عاطفه از سرش بیرون نمی‌رفت. سخت بود که باور کند عاطفه او را به‌ خاطر دردسری که برای احتشام درست کرده‌ بود بخشیده است‌، اما عاطفه او را با حرف‌هایش به این باور رسانده...
  17. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. این‌بار سونیا...
  18. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ...
  19. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اون‌ موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ...
  20. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند. - من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم. نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود. - پریزاد! نگاهم کن. از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد...
عقب
بالا پایین