هر چه زمان جلوتر میرفت من میماندم و کلی حسرت که در دلم سنگینی میکرد. حسرت گرفتن دستانش، حسرت لم*س آغو*ش مهربانش، حسرت دیدن چشمان زیبایش.
پیش رویم بود، اما من از او محروم و چه دردی بیشتر از این که در کنارم باشد و برای من نباشد؟
چه زجری بیش از این که هر روز و هر ساعت ببینمش که دست در دست...