زبان روی لبش کشید و آرام و با خجالت گفت:
- خوش اومدین، ب... بابا!
نگاه احتشام از حرف او به اشک نشست و مات و مبهوت ل*ب زد:
- د... دخترم!
چشم بست و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، اما نمیشد. عمق دلتنگی و شرمندگیاش آنقدر زیاد بود که ناخواسته او را به گریه انداخته بود. احتشام برایش آغو*ش باز کرده بود، اما ترس از واکنش تند او مانع از این شده بود که جلو بیاید. نگاهی به چشمان براق از اشک احتشام کرد و ل*ب گزید. نمیخواست؛ دیگر نمیخواست خودش را از داشتن او محروم کند. دیگر نمیتوانست با وجود فهمیدن حقایق کنارش بماند و از محبتهای پدرانهاش بهرهمند نشود. با تعلل قدمی پیش آمد و در آغو*ش احتشام فرو رفت. آغوشش امن و گرم و محکم بود. پلک بست و سر روی سینهی ستبر پدرش گذاشت. اشکهایش بند نمیآمد و ل*ب میگزید تا صدای هقهقش بلند نشود. فشرده شدن در آغو*ش مردی که سالها از داشتنش محروم شده بود، حس خوبی داشت؛ حسی که تا به حال تجربهاش نکرده بود.حس آرامش و داشتن یک تکیهگاه امن و محکم. بوسهی احتشام که به پیشانیاش نشست، چشم باز کرد و نگاه خیس و لرزانش را به چشمان مهربان احتشام دوخت. اشکهایش بیآنکه پلک بزند روی گونههایش سرازیر شده بود و نمیفهمید که مادرش چطور توانسته بود از این مرد دل بکند!
***
از بودن در کنار احتشام حس خوبی داشت و در تمام طول مهمانی دلش نخواسته بود که حتی یک لحظه هم از او فاصله بگیرد. احتشام هم از توجه و محبت چیزی کم نگذاشته و هوایش را داشت؛ آنقدر که صدای دوقلوها از حسادت درآمده بود و در آخر خودشان را آویزان بازوهای احتشام کرده بودند که شب را در عمارت بمانند، اما عاطفه هر دو را با دعوا و کشانکشان با خودش برده بود.
- حالا که دارم دقت میکنم، میبینم که خیلی شبیه به مادرتی.
نگاه از طلعتی که در حال جمع کردن ریختوپاشهای سالن بود گرفت و به احتشام نگاه کرد.
- همون چشمها، همون لبخند، همون معصومیت.
لبخند محوی زد. چقدر حرفهای احتشام شبیه به مادرش بود.
- ولی مامانم میگفت که چشمهام شبیه چشمهای شماست.
حالا دیگر از رنگ چشمها و رنگ موهایش متنفر نبود. حالا خوشحال بود که شبیه به او بود.
- رنگ چشمهات شاید، اما این مژههای تابدار و این چشمهای کشیده شبیه به چشمهای مادرته.
ل*ب گزید و بغضش را قورت داد.
- ولی مامان چهرهی شما رو توی صورت من میدید.
احتشام آب دهانش را قورت داد و سیبک گلویش از بغض بالا و پایین شد.
- از مادرت برام بگو؛ چیکار میکرد؟ چطوری زندگی میکرد؟
نگاهش میخ نگاه شفاف احتشام شد. شنیدن از مادرش مطمئناً برایش راحت نبود. ل*ب به اعتراض باز کرد:
- بابا... .
احتشام دست بلند کرد و حرفش را قطع کرد.
- بهم بگو، میخوام بشنوم؛ میخوام بدونم چی باعث شد که از من جدا بشه و بره.
لبخند تلخی زد. اگر با مرور گذشتهها قرار بود معمای زندگیاش فاش شود که تا الان هزار باره فاش شده بود.
- اگه قرار بود با شخم زدن گذشتهها چیزی رو فهمید، من تا الان همه چیز رو فهمیده بودم.
نگاه از چشمان احتشام گرفت و سر پایین انداخت. حق داشت که بخواهد از زندگی همسرش بداند. شاید با فهمیدن زندگی سخت مادرش احتشام هم میتوانست او را ببخشد.
- اینها چیزهاییه که از مادرم شنیدم و نمیدونم چقدرش دروغه و چقدرش راست.
احتشام با ناراحتی نگاهش کرد.
- من نمیدونم چرا مادرت این دروغها رو به من و تو گفت ولی مادرت دروغگو نبود، تو تموم سالهای زندگیمون جز همین یه بار ازش دروغ نشنیدم.
آرام سر تکان داد. مادرش دروغگو نبود، اما او دیگر نمیتوانست به هیچ چیزی اعتماد کند.
- بعد از جدا شدنش با پول مهریهاش یه خونه توی پایین شهر خرید و با بقیهی پولش زندگیش رو میگذروند. زندگی توی اون قسمت از شهر و توی اون محلهها واسهی یه زن باردار و تنها خیلی سخت بود؛ از یه طرف حرفها و تیکه و کنایههایی بود که خالهزَنَکهای محله بهش میگفتن و از یه طرفی مزاحمتهایی بود که معتادها و لاتهای محله براش ایجاد میکردن. همین حرف و مزاحمتها و منی که یکساله بودم و هنوز به خاطر نبودن پدرم شناسنامه نداشتم باعث شد تا مجبور بشه ازدواج کنه. قادر تنها کسی بود که توی اون شرایط ازش خواستگاری کرده بود و مادرم پیشنهادش رو قبول کرده بود. یه مدت بعد از ازدواجشون اعتیاد قادر شدت پیدا کرد. اونقدر که دیگه سرکار هم نمیرفت و اگر هم پولی در میاورد پای قم*ار و موادش میرفت. مادرم برای در آوردن خرج زندگیمون مجبور شد بره و توی خونههای مردم کار کنه؛ حتی قادر من رو هم میفرستاد تا توی خیابونها گل و آدامس بفروشم و پول موادش رو جور کنم.
نفسش را لرزان و آه مانند بیرون داد.
- تموم اون روزهای سخت رو به امید رسیدنِ روزهای بهتر گذروندیم، اما همه چیز بدتر شد. هیجده سالم که شد درس رو ول کردم و پابهپای مادرم شروع کردم به کار کردن.
آب دهانش را به سختی قورت داد. توانایی پس زدن بغضش را نداشت. با بغض ادامه داد:
- بعد از به دنیا اومدن پرهام مادرم مریض شد. مدام سرفه میکرد و تنگیِ نفس داشت. دکتر که رفتیم و عکس و آزمایش داد معلوم شد سرطان ریه داره.
با پشت دست به صورت خیس از اشکش کشید. احتشام دست روی دستان لرزانش گذاشت.
- اگه حالت بده دیگه نمیخواد بگی.
سر بالا انداخت. حالا که تا اینجا را گفته بود باید تا انتها میرفت. نفس لرزانی کشید و بریده بریده ادامه داد:
- داروهاش گ... گرون بود؛ هرچی میجنبیدم، باز پول کم میاوردم. به هر دری زده بودم تا پول جور کنم، اما نشد. تا این... که دوستم بهم پیشنهاد داد، تا با کلک از مردها و پسرهای پولدار دزدی کنیم. م... من پر از کینه و نفرت بودم، مردهای پولدار زیادی من و مادرم رو تحقیر کرده بودن. از اونطرف هم مادرم مریض بود و پول نداشتم. پیشنهادش رو ق... قبول کردم. اولهاش سختم بود، اما بعد از یه مدت عادت کردم.
هقهق کرد و دست روی دهانش فشرد. احتشام طلعت را صدا زد تا برایش آب بیاورد. جرعهای از آب را که نوشید کمی آرامتر شد.
- خیلی تلاش کردم؛ زور زدم که مامان درمان بشه، اما نشد. پرهام فقط دو سالش بود که مامان مُرد و از اون به بعد من و پرهام تنها شدیم.
احتشام دست دور شانههایش انداخت و در آغوشش گرفت. در آغوشش بغض کرد، اشک ریخت و هق زد. احتشام هم پابهپایش گریه کرده بود. برای همسری که آنهمه درد کشیده بود؛ برای دختری که آنهمه عذاب کشیده بود. سر روی شانهی احتشام گذاشت و زار زد. احتشام موهایش را نوازش کرد.
- جانم، جانم دخترم؛ گریه نکن عزیزم.
ل*ب گزید و چشم بست. چرا مادرش این کار را با خودش و زندگیاش کرده بود؟! به چه قیمتی زندگی با این مرد را از دست داده بود؟! کاش فقط میتوانست جواب اینهمه چرای ذهنش را پیدا کند. کمی که آرامتر شد عقب کشید و از آغو*ش گرم احتشام دل کند.
- بهتری عزیزم؟
با آرامش پلک روی هم گذاشت. آغو*ش احتشام معجزهگر بود انگار که پس از مرور آن خاطرات تلخ و آنهمه گریه آرام بود.
- خوبم.
احتشام دست پیش آورد و اشکهایش را پاک کرد.
- برای مادرت که کاری از دستم بر نمیاد، ولی قول میدم تا زمانیکه زندهام و نفس میکشم نذارم آب تو دلت تکون بخوره.
لبخند پرمهری به روی احتشام پاشید. این مرد یک نعمت بود. یک نعمت که خدا پس از آنهمه سختی و عذاب سر راهش او را قرار داده بود. سامان حق داشت؛ حق داشت که این مرد را دیوانهوار دوست داشته باشد. این مرد انگار به دنیا آمده بود برای دوست داشته شدن.
یک هفتهای از آزاد شدن احتشام میگذشت. زندگیاش آنقدر زیبا و پر از مهر و محبت شده بود که اگر پرهام را هم در کنار خودش داشت شک نمیبرد که رویایی بیش نیست. در این یک هفته بهترین روزهای زندگیاش را تجربه کرده بود؛ آنقدری که حتی با نبودن پرهام هم کنار آمده بود و مثل قبل بیقراری نمیکرد. داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و شال سفیدی که با سارافون یاسی و شلوار سفیدش همخوانی داشت را به سر کشید. از اتاق که بیرون آمد صدای احتشام را شنید.
- پری جان نمیای؟ الان سال تحویل میشه ها.
درحالی که پلهها را تندتند پایین میآمد صدا بلند کرد:
- دارم میام بابا.
وارد سالن شد و روی مبلی که روبهروی احتشام، سامان و ملکتاج بود نشست. لبخندی به روی سه انسان مهم و عزیز زندگیاش زد. نگاهش را به سفرهی هفتسینی که روی میز چوبی به زیبایی چیده شده بود دوخت و سعی کرد به خالی بودن جای پرهام فکر نکند. با پخش شدن دعای تحویل سال از تلویزیون، چشمانش را بست و دعا را زیر ل*ب زمزمه کرد. در سرش سالی که پشت سر گذاشته بود مرور میشد و حالا که در این عمارت و در آرامش بود، باورش نمیشد که اینهمه دردسر را پشت سر گذاشته بود. باورش نمیشد که حالا در کنار پدرش بود و با مرد بینظیری مثل سامان آشنا شده بود. چشم باز کرد و به احتشام، سامان و ملکتاجی که روی ویلچرش نشسته بود نگاه کرد. شمارش معکوس سال جدید شروع شده بود و نمیدانست که در سال آینده چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه چیزی انتظارش را میکشد، اما مطمئن بود که دیگر مثل قبل تنها نخواهد ماند. دستانش را میان هم گره کرد و در دلش دعا کرد که انسانهای مهم زندگیاش همیشه سالم و خوشحال باشند. پس از تحویل سال احتشام از جایش برخاست و ابتدا ملکتاج و سپس او و سامان را بوسید، عیدشان را تبریک گفت و چند اسکناس نو به آنها عیدی داد. حس و حال عجیبی بود. سال پیش حتی فکرش را هم نمیکرد که پدرش را ببیند و حالا سال تحویل را در کنار او گذرانده بود. سامان که روبهرویش ایستاد به خودش آمد. سر بلند کرد و نگاهش روی لبخند زیبای سامان ثابت ماند.
- عیدت مبارک پری خانوم.
لبخند مهربانی زد. چقدر از حال خوبِ الانش را مدیون این مرد بود؟
- عید شما هم مبارک آقا سامان.
سامان ابرو بالا پراند.
- یک سال گذشت و من همچنان شمام؟
متعجب از شیطنت سامان سرکی کشید تا واکنش احتشام را ببیند و وقتی که با جای خالی او و ملکتاج روبهرو شد با تعجب ابرو بالا انداخت.
- بابا مادرجون رو برد تو اتاقش تا اومدن عمه عاطفه یکم استراحت کنه.
«آهانی» گفت و سامان ادامه داد:
- نگفتی، کی قراره دست از این شما گفتنت برداری؟
جلوی خودش را گرفت تا نخندد. این رویِ شوخ و شیطان سامان را عجیب دوست داشت.
- هر وقت شما حاضر باشی بهاش رو بپردازی.
سامان چشم درشت کرد و پرسید:
- دیگه یه تو گفتن هم بها داره؟! بلهی سر عقد مگه میخوای بدی؟
سرش را با شیطنت بالا و پایین کرد. سامان از داخل جیبش جعبهای بیرون آورد و گفت:
- بفرما؛ اینم زیرلفظیِ جنابعالی؛ حله؟
با بهت به جعبهی طلایی رنگ و زیبایی که در دست سامان بود نگاه کرد. این مرد تا کیِ قرار بود اینطور دلبری کند؟ آخر یک مرد چطور میتوانست اینهمه خوب باشد؟
- این مال منه؟
سر تکان دادن سامان را که دید دست دراز کرد و با تعلل جعبه را برداشت.
- بازش کن ببین خوشت میاد؛ من چون با خانومها خیلی سر و کار نداشتم، سلیقهام توی چیزهای مربوط به خانومها زیاد خوب نیست.
نمیدانست چرا، اما از این حرف سامان دلش غنج رفت. دست برد و جعبه را گشود. با دیدن گردنبند اللّٰهی که درون جعبه خودنمایی میکرد جا خورد. دقیقاً شبیه به همان گردنبندی بود که از حامد هدیه گرفته بود.
- ا... این!
گردنبند را پیش چشمانش حرکت داد.
- دوسش داری؟ اگه دوسش نداری میتونیم بریم عوضش کنیم.
سرش را به طرفین تکان داد و با بغضی که از محبتهای بی چشم داشتِ سامان نشأت میگرفت ل*ب زد:
- نه این... این خیلی قشنگه؛ ممنونم.
سامان اخم مصنوعی به صورتش نشاند.
- ای بابا! روز اول سال هم ول کن گریه کردن نیستی؟ اون روزهای اولی که اومدی اینجا اینقدر نازکنارنجی نبودیا!
از لحن بانمک سامان میان بغضش خندید. پر بیراه هم نمیگفت؛ انگار محبتهایی که در این چند وقته از سامان و احتشام دیده بود لوس و احساساتیاش کرده بود.
- خب دیگه تا تو یه چایی دم کنی، من برم آماده بشم که الان عمه و دخترهاش میان.
با تعجب به سامان نگاه کرد و با اشارهای به خودش پرسید:
- من چایی دم کنم؟!
سامان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
- نه، میخوای من دم کنم؟ از اونجایی که من و بابا نمیتونیم از مهمونها پذیرایی کنیم این زحمت تا زمانی که طلعت و عنایت از مشهد برگردن میوفته گردن شما.
با یک حساب سرانگشتی هم میتوانست بفهمد با یک ایل فامیل و آشنایی که طلعت و عنایت قرار بود به آنها سر بزنند، حداقل تا سیزدهم عید برنمیگشتند.
- یعنی من قراره تا آخر عید از همهی مهمونها پذیرایی کنم؟
سامان لبخند مهربانی زد و گفت:
- نترس ما فامیل زیاد نداریم، یه عمه عاطفهاس که سومِ عید قرار برگردن شیراز، یه عمو عارف هم هست که آلمانه و فکر نمیکنم امسال هم قصد ایران اومدن داشته باشه، مگر اینکه کنجکاو باشه که برادرزادهی جدیدش رو ببینه.
پوفی کشید و رفتن سامان را تماشا کرد. پذیرایی کردن از سونیا و کیانا و جمع کردنِ خانه از ریختوپاشهایشان خود به اندازهی پذیرایی از صدها مهمان کار میبرد.
خم شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و در همین حین چشم غرّهای به سامان که درحال صحبت با موبایلش بود و در سالن قدم میزد رفت. آخر او را چه به پذیرایی از مهمانها؟!
- خسته نکن خودت رو دخترم، ما که با عاطفه و خانوادهاش تعارف نداریم.
لبخندی به احتشام زد و کنارش روی مبل نشست.
- کاری نکردم که.
احتشام خواست حرفی بزند که با صدای خوشحال و در عین حال متعجبِ سامان سکوت کرد.
- جدی میگی؟!
متعجب سر چرخاند و به سامان نگاه کرد. چه خبری میتوانست او را اینطور خوشحال کند؟! سامان که متوجه نگاه متعجب آنها شده بود تماسش را با عجله به پایان رساند و به سمت آنها آمد.
- مژدگونی بدین بابا.
احتشام با لبخند خوشحالی او را نظاره کرد.
- چیشده پسرم؟
سامان نگاهی به هر دوی آنها انداخت و با لبخندی که هیچ جوره از ل*بهایش جدا نمیشد گفت:
- داوودی رو گرفتن.
شوکه و خوشحال خندید و لبخند احتشام عمق گرفت. گرفتن داوودی مساوی میشد با دیدن پرهام و تبرئه شدن احتشام و این عالی بود! پیش از آنکه کسی بتواند خوشحالیاش را بروز بدهد زنگ خانه زده شد. سامان که همچنان ایستادهبود گفت:
- من باز میکنم، حتماً عمه عاطفهاس.
سامان که از آنها دور شد با همان لبخند به سمت احتشام چرخید و گفت:
- خیلی خوشحالم بابا جون، راستش... .
پیش از آنکه حرفش را بزند سامان با اخم محوی که پیشانیاش را چین انداخته بود به سمت آنها آمد. احتشام که اخم او را دید پرسید:
- چیشده سامان جان؟
سامان اشارهای به در ورودی کرد و گفت:
- یه خانومی دم دره که با شما کار داره.
احتشام با تعجب ابروهایش را بالا پراند.
- خانوم؟ کی هست؟
سامان شانه بالا انداخت و احتشام ادامه داد:
- خب بگو بیاد تو، ببینم چیکار داره.
چند لحظهی بعد سامان همراه با زنی میانسال که چهرهی ساده، اما زیبایی داشت وارد سالن شدند. پابهپای احتشام به احترام زن از جایش برخاست. زن آرام سلام کرد و به تعارفِ احتشام روی مبلی که روبهروی آنها بود نشست. سامان «با اجازهای» گفت و به سمت اتاقش رفت تا آنها راحتتر صحبت کنند. او هم خواست بلند شود و برود که زن نگاهش را به او دوخت و با لبخند غمگینی پرسید:
- تو پریزادی؟ دختر پریماه؟
جا خورده و مبهوت به زن نگاه کرد؛ به چشمان میشی رنگش که چند چروک ریز آنها را احاطه کرده بود و به ل*بهای باریک و صورتیرنگش؛ چهرهاش آشنا نبود، اما نمیدانست که او و مادرش را از کجا میشناخت؟!
زن ادامه داد:
- ببخشید که روز عیدی مزاحمتون شدم، فردا باید برم تبریز واسهی همین امروز اومدم اینجا.
احتشام با تعجب پرسید:
- شما... شما کی هستین خانوم؟
زن با همان لبخند به احتشام نگاه کرد.
- نشناختین من رو؟ خب حق دارین، از اون زمان که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته. من فرزانهام دوست پریماه؛ البته خواهر آقای دوستی هم هستم، همون که یکی از داروسازهای شرکتتونه. از برادرم شنیدم دخترتون رو پیدا کردین، خدمت رسیدم تا هم بهتون تبریک بگم و هم دختری که پریماه به خاطر داشتنش قید همه چیزش رو زد ببینم.
با گیجی اخم کرد. این زن که بود؟! مادرش را از کجا میشناخت؟ از کجا سر و کلهاش میان زندگی او پیدا شده بود؟!
- شما کی هستین؟! مادر من رو از کجا میشناسین؟!
زن نگاه خیرهاش را به او دوخت و گفت:
- من و پری با هم توی یه دانشگاه درس میخوندیم؛ من علوم آزمایشگاهی میخوندم و اون داروسازی میخوند. پری دختر تنهایی بود؛ جز من با هیچکس دوست نبود. یه دختر گوشهگیر و آروم بود و وضع زندگی خیلی خوبی نداشت. روحیهی افسردهای داشت و درونگرا بود، اما با اومدن آقای احتشام به دانشگاه همه چیز عوض شد. پری دیگه اون دختر افسرده نبود و پر شور و انرژی شده بود.
نگاهش را سمت احتشام کشاند و ادامه داد:
- مدام دربارهی یکی از پسرهای همکلاسیش حرف میزد و میگفت که از اون پسر خوشش اومده. میگفت اون پسر هم بهش بیتوجه نیست و همین پری رو میترسوند. پری اون پسر رو دوست داشت، ولی میترسید که اون پسر با فهمیدن وضع زندگیش دیگه اون رو نخواد. تا اینکه پدرش فلج شد و پری مجبور شد قید دانشگاه رو بزنه. از اون به بعد زیاد ازش خبری نداشتم تا روزی که زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد.
زن لبخند محوی به ل*ب نشاند و نگاه او از چهرهی زن کنده نمیشد.
- براش خوشحال بودم چون فکر میکردم کنار اون مرد خوشبخته، ولی اشتباه میکردم. هنوز دو، سه سال هم از زندگیشون نمیگذشت که پری با مادرشوهرش به مشکل خورد. میاومد پیش من و باهام درددل میکرد؛ از آزارهای مادرشوهرش میگفت و از اینکه مدام بهش سرکوفت میزنه و اذیتش میکنه.
نگاه پر اخمی به احتشام انداخت و ادامه داد:
- این آزارها ادامه داشت تا اینکه مادرشوهرش پری رو تهدید کرد تا دست از سر پسرش برداره و ازش جدا بشه. یه زن دیوونهیِ خرافاتی بهش گفته بود که پری دخترزاس و نمیتونه پسر دنیا بیاره، مادرشوهر پری هم همین رو بهونه کرده بود تا پری رو بچزونه. بهش گفته بود پسرش دختر دوست نداره و یه زن میخواد که براش وارث بیاره.
پوزخند پر حرصی زد و سرش را با تأسف تکان داد.
- پری شوهرش رو دوست داشت و نمیخواست ازش جدا بشه، ولی مادرشوهرش دست بردار نبود. اون حتی از دختر خواهرش برای پسرش هم خواستگاری کرده بود تا بعد از طلاقشون با پسرش ازدواج کنه. پری بریده بود، خسته شده بود؛ چندین بار خواست با شوهرش حرف بزنه، ولی شوهرش اینقدر خودش رو وقف کارش کرده بود که دیگه وقتی برای اون نداشت.
زن صدایش لرزید و چشمانش از خشم برق زد.
- توی اون وضعیت مادرشوهرش تیر خلاص رو زد! به پری گفت یا خودت طلاق بگیر و بچهات رو بردار و ببر یا من پسرم رو مجبور میکنم طلاقت بده و حضانت بچهات رو هم ازت بگیره. پری ترسیده بود؛ میدونست مادرشوهرش اونقدر روی بچههاش نفوذ داره که اگه بخواد میتونه پسرش رو مجبور کنه اون رو طلاق بده و بچهاش رو ازش بگیره. پری به خاطر بچهاش حاضر شد طلاق بگیره، ولی به شوهر و مادرشوهرش اعتماد نداشت و میترسید بچهاش رو از دست بده؛ برای همین اون نقشه رو کشید و منم کمکش کردم. اون گفت بچهاش رو سقط کرده و من هم آزمایشش رو عوض کردم و با دکترش هماهنگ کردم تا سقط رو تأیید کنه. برای اون آزمایش بارداریِ قبل طلاق هم فقط کافی بود تا ما یه خورده سیبیل دکتر پزشکیِ قانونی رو چرب کنیم تا اجازه بده، من به جای پری آزمایش بدم.
زن با پوزخند به احتشام نگاه کرد و گفت:
- میبینین؛ یه مادر برای نگه داشتن بچهاش ممکنه دست به هر کاری بزنه. شما پری رو مجبور کردین تا به خاطر بچهاش دروغ بگه و کلک بزنه؛ شما و مادرتون اون رو به اینجا رسوندین. گرچه که اون هنوز هم اونقدری شما رو دوست داشت که اسم مورد علاقهی شما رو روی بچهاش بذاره.
نگاهش را سمت او کشاند و ادامه داد:
- من به پریماه قول داده بودم رازش رو فاش نکنم، اما فکر کردم دخترش حق داره دور و اطرافیانش رو بهتر بشناسه.
***
دستی به عکس زیبای مادرش کشید و اشکهایش را پاک کرد. انگار لحظهبهلحظهی زجرهایی که مادرش کشیده بود را به چشم میدید و دلش برای مادرش آتش گرفته بود. بیرحمی بود، اما از اینکه به خاطر بیحالیِ عاطفه مهمانیشان کنسل شده بود، خوشحال بود. نه او و نه احتشام حالشان مناسب مهمانی نبود و این تنهایی برای هر دو بهتر بود. لبخند تلخی به چهرهی لبخند بر ل*بِ مادرش زد. فکرش را هم نمیکرد که ملکتاج اینطور مادرش را آزار داده باشد. فکرش را نمیکرد که مادرش به خاطر او قیدِ همسرش را زده باشد. از روی تختش برخاست. پس از رفتن فرزانه پدرش به اتاق ملکتاج رفته بود و در را قفل کرده بود تا او و سامان وارد اتاق نشوند. نمیدانست چه حرفهایی بینشان رد و بدل شده بود، اما احتشام پس از اتمام حرفهایشان به آن اتاق کودک رفته بود و او هم به اتاق خودش پناه آورده بود تا بتواند احساساتش را کنترل کند و تمام خشمش را بر سر پیرزنی که زندگی پدر و مادرش را نابود کرده بود، خالی نکند. خودش را به پنجره رساند و آن را گشود تا از هوای خفهی اتاق خلاص شود. چشم بست و نفس عمیقی از هوای با طراوت و خنک باغ کشید تا آرام باشد. چشم که باز کرد نگاهش در تاریکی باغ، بر روی حلبی که احتشام در آن آتش درست کرده بود ماند. لبخند غمگینی زد. باید خودش را کنترل میکرد تا بتواند احتشام را آرام کند. احتشام حالا بیشتر از هرکسی به او نیاز داشت.
قدمی برداشت و پشت سر احتشام ایستاد. احتشام آتشی درست کرده و چیزهایی را درون آن میریخت و میسوزاند. لبش را به دندانش گرفت. حدس میزد چیزهایی که قربانی آتشش میشوند خاطراتی هستند که در تمام عمرش آنها را نگه داشته بود و با هربار دیدنشان خودش را آزار داده بود.
- بابا؟
احتشام بیآنکه به سمتش برگردد دستش را به چشمانش کشید. انگار که دوست نداشت اشکهایش را کسی ببیند. ل*ب که باز کرد صدایش گرفته و غمگین بود.
- رفتم ازش پرسیدم؛ همهی حرفهای اون خانوم رو تأیید کرد.
آب دهانش را با بغضی که گلویش را گرفته بود قورت داد.
- فقط نمیدونم چرا! چرا زندگی من و پری رو اینطوری خراب کرد؟ اون که میدونست من چقدر پری و زندگیم رو دوست دارم، چرا اینکار رو با من کرد؟!
قدمی پیش گذاشت و کنار احتشام ایستاد. نگاهش بر روی کاغذهایی که در دست احتشام بود، خیره مانده بود. همان تأییدیهی دکتر و آن آزمایش بارداری. احتشام کاغذها را درون آتش انداخت و ادامه داد:
- تموم این سالها، اینها رو نگه داشتم و هی نگاهشون کردم و از خودم و مادرت پرسیدم، چرا؟ چرا اینجوری شد؟ چرا اینکار رو کرد؟ اما حالا که همهی حقیقت رو فهمیدم، دلم میخواد برگردم به همون روزهایی که هیچی نمیدونستم. دلم میخواد برگردم به همون روزها و باز فکر کنم مقصر تموم اون اتفاقها پریماه بوده، نه مادرم که باید بیشتر از همه به فکر من و زندگیم میبود.
نگاهش را به آتشی که شعله میکشید و خاطرات تلخشان را میسوزاند دوخت. باید برای این مرد کاری میکرد. باید برای زخمهای بیشمارش مرهم میشد. ل*ب تر کرد و آرام گفت:
- مادرم همیشه میگفت مادرها هر چقدر هم که بد باشن باز هم به فکر بچشونن؛ باز هم کاری رو انجام میدن که به صلاح بچشون باشه. شاید از نظر من و شما مادرتون کار اشتباهی کرده باشه، اما از نظر خودش مطمئناً کاری رو انجام داده که به نفع شما و زندگیتون بوده.
احتشام سر به سمتش چرخاند و پرسید:
- تو میتونی ببخشیش؟
لبخند غمگینی زد. واقعاً میتوانست آدمی که مادرش را اینچنین آزرده بود ببخشد؟! آهی کشید؛ تنها این را میدانست که دیگر نمیخواست با کینه گرفتن و نبخشیدن دیگران قلبش را سنگین کند.
- میبخشم، به خاطر شما، به خاطر خودم. شما هم ببخشیدشون چون نبخشیدن و کینه گرفتن هیچ مشکلی رو حل نمیکنه.
احتشام آهی کشید.
- کاش بتونم!
لبش را با زبانش تر کرد. شاید بهترین زمان نبود، اما باید حرفش را میزد. باید مطمئن میشد که احتشام مادرش را بخشیده. باید خیال مادرش که هنوز هم گاهی خوابش را میدید را راحت میکرد.
- بابا؟
احتشام که نگاهش کرد ادامه داد:
- مامان رو بخشیدین؟
احتشام آهی کشید.
- شاید اگه قبلاً بود نمیبخشیدمش، ولی حالا و با اتفاقاتی که افتاده خودم رو مقصر خیلی از اون اتفاقها میدونم و نمیتونم که نبخشمش.
لبخند محوی زد و باز پرسید:
- من رو هم میبخشین؟ به خاطر تموم دردسرهایی که براتون درست کردم؟
احتشام دست ظریف او را میان دستش گرفت و با انگشت شست پشت دستش را نوازش کرد.
- مگه آدم میتونه کسی که دوسش داره رو نبخشه؟ تو چی؟ تو من رو به خاطر تموم مدتی که ازت غافل بودم میبخشی؟
پلک زد و چشمانش به اشک نشست. هر کسی در این ماجرا اشتباهاتی کرده بود، اما وقتش بود که همه دلخوریها و کینههایشان را کنار بگذراند و خودشان را از شر آنهمه نفرت خلاص کنند.
- به قول خودتون مگه میشه آدم کسی که دوسش داره رو نبخشه؟
نگاهش را به چشمان احتشام دوخت و لبخندی به ل*ب آورد و ل*ب زد:
- خیلی دوستت دارم بابا!
احتشام بوسهای به پشت دستش نشاند و گفت:
- من هم دوستت دارم عزیزدردونهام!