هنوز حرفش تمام نشدهبود که پایش به لبهی فرش کوچک وسط سالن گیر کرد و محکم به زمین خورد و چیزی از دستش پرت شد و روی پارکت افتاد. از دیدن آن صحنه همگی شوکه شدیم. سوسن و ایرج سراسیمه سوی رامین دویدند. خاله مضطرب از آشپزخانه بیرون دوید و گفت:
- چی شده؟ خدا مرگم بدهد!
همه اطراف رامین را احاطه کرده...
عصر بهروز و فروزان به دنبالم آمدهبودند، سوار ماشین شدم. مَهرو در آغو*ش فروزان خفته بود و چهره مادرانهی فروزان قدری رنگ پریده به نظر میرسید. لبخندی زدم و پیشانی کوچک او را بو*سیدم و گفتم:
- فروزان چرا انقدر رنگ و رویت پریده؟
فروزان نفسش را بیرون داد و گفت:
- باور نمیشود یک بچه انقدر شرور...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
زهرخندی کنج لبم شکفت، حتی ارسلان هم نمیدانست که عشق من به حمید چگونه است! نگاهم محزونم را به او دوختم، بیش از این تحمل نگاههای سنگین بقیه را نداشتم. نمیخواستم زیر نگاههای ریز و کنجکاو مشتریان آنجا دست رد بر سینهاش بزنم. با تردید دست دراز کردم و جعبه حلقه را از او گرفتم و با لحن محزونی به او...
نوشیدنیاش را یک نفس سر کشید و سپس گفت:
- در این چهار بار که تو را خواستگاری کردم هیچگاه از تو ناامید نشدم، همانطور که تو از رفتن و نبود او ناامید نشدهای اما بهتر از هرکسی میدانی که بین عشق من و تو چقدر تفاوت دارد. تو زندهای و مقابل من حضور داری اما حمید دیگر زنده نیست. از من مخواه که در...
با صدای ارسلان افکارم در سرم شکافت:
- به نظر میآید ذهنت مشوش است. چیزی تو را نگران کرده فروغ؟! از صبح که تو را دیدم انگار نگران چیزی هستی؟
در تردید به چهرهی استخوانی و چشمان سبزش چشم دوختم و مردد ل*ب گشودم:
- چیزی نیست، این اواخر وقتی اخبار ایران را میبینم نگران میشوم.
ارسلان سری تکان داد و...
اندکی از ظهر گذشته بود که ارسلان باز آمد. کمی تا رستورانی که نزدیک بیمارستان بود؛ پیادهروی میکردیم و از هر دری سخن میگفتیم. بینراه نگاهم به مرد ویولنزن ژولیدهای افتاد که کلاه بِرت انگلیسی به سر داشت و داشت کنار خیابان ساز میزد. با دیدنش پاهایم از راه رفتن منجمد شد و باز در چشمم خیال حمید...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ...
به بیمارستان که رسیدم، سعی کردم مثل همیشه با کار کردن بر زخمهای همیشگیام مرهم بزنم اما نمیشد و هر بار خیالم باز پر میکشید و سفت و سخت قلبم دلتنگیش را فریاد میکرد. به ایستگاه پرستاری رفتم که با صدای تلویزیون کوچکی که در سالن بیمارستان نصب بود دوباره حواسم پرت شد. از تلویزیون صحنههای کوچکی...
از کنار پنجره کنار رفتم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم. مدتی بر سر جانماز نشستم و عمیقاً در فکر خوابم غرق شدم. با انگشتر درون دستم بازی میکردم. همان انگشتری که از شب عقد تاکنون بیش از پنجسال بود که از دستم خارج نشدهبود. آهی سوزناک از سینه بیرون دادم، از جا بر خاستم و سوی کشو رفتم. ساعت حمید را...
هوای گرم و شرجی عرق را از سر و رویم روان ساخته بود. نورهای نارنجی رنگ غروب همهی آن مکان را در آغو*ش داشت. نسیم گرمی، برگهای پهن و بلند نخلستان را تکان میداد و آفتاب غروب کرده و نارنجی از پشت آن هر ازگاهی خودنمایی میکرند و در چشم میزد. گیج و سرگردان اطرافم را نگریستم. هیچ نمیدانستم آنجا...
او بیآنکه از من رنجیده شود، خندهای سرخوش کرد و مرا در آغو*ش فشرد و گفت:
- آه فروغ! از من دلگیر نشو. من فقط میخواهم بگویم که دنیا روزهای قشنگتری هم دارند.
فروزان غرید:
- فروغ دست از این مردهپرستیها بردار! ارسلان مورد مناسبی است که میتواند یک عمر سایه سرت باشد. حمیده مردهاست. یکسال هم...
آهسته گفت:
- آنوقت هر روز در حسرتی کشنده میسوختی و خود را برای حرفهای نگفته سرزنش میکردی. خودت میدانی که خدا زمان مرگ هر کسی را مقدر کرده و هرگز از آن گریزی نیست. به این فکر کن اگر او با حرفهای نشنیده از تو، چشم از دنیا میبست آن زمان حسرت آن کشندهتر بود یا حالا که روزگاری را با هم سپری...
ناچار در را به روی او گشودم. چهرهی او در میان روشنایی سالن نمایان شد. با دیدن چشمان خیس از اشک من با نگاهی غمزده مرا نگریست. آه بلندی کشیدم و سرد و سرسنگین گفتم:
- ارسلان مرا ببخش اما میخواهم بقیه شب را تنها باشم.
خواستم در را به رویش ببندم اما کف دستش را به آرامی روی در نهاد و مانع از بسته...
زهرخند تمسخرباری پاسخش شد. آهی سینهسوز کشیدم و گفتم:
- معشوق تو، یک هوا را با تو نفس میکشد و زندهاست. حتی اگر محال باشد، باز هم تقدیر او را سر راه تو کشاند اما من چه بگویم که دیگر دستم به او نمیرسد. حتی جسدش هم پیدا نشد تا خاک، این سوز عشق را اندکی سرد کند. کاش من هم به حال تو قانع بودم...
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و به نگاه طلبکارش چشم دوختم که ارسلان سوی من آمد و مجال پاسخ دادن به او را از من گرفت. فروزان با اشتیاق با او احوالپرسی کرد و ارسلان با خوشرویی از دیدن ما ابراز خرسندی کرد. سپس نگاه مشتاقش سوی من چرخید و گفت:
- آنقدر خوشحال هستم که دلم میخواهد این مهمانی...
سر بالا آورد و گفت:
- بعد از سالها همین چند وقت پیش آنها را در فرودگاه دیدم از مسافرانم بودند و فرصت دیدار مهیا شد. گفتند برای مهمانی خالهات به اینجا آمدند و مرا به این جشن دعوت کردند. حال تو را پرسیدم و گفت آن اتفاق تلخ برایت پیش آمده اما از آمدنت به لندن چیزی نگفتهبود. اگر میدانستم تو...
یکگام با بهت به عقب رفتم و میان نفسهای لرزانم با لکنت گفتم:
- ار... ارسلان!
هنوز در بهت و گیجی دست و پا میزدم. نگاهم روی پیراهن سفیدش افتاد که مقداری از نوشیدنی بر روی لباسش ریختهبود و به یکباره مرا پرت کرد به همانخاطرهای که در مهمانی فرحزاد به پیشخدمتی خوردم که چای را روی کت و شلوار...
حمیرا با سرزنش گفت:
- تو را به خدا اینطوری در مجلس سوسن نیا که به او برمیخورد.
خونسرد گفتم:
- از بابت سوسن خیالم راحت است. اگر اجازه بدهید من بروم.
حمیرا در را بست و با سماجت گفت:
- با این ریخت و قیافه لباس هم از ریخت انداختی، تو را به خدا یک لحظه خودت را در آینه ببین! مثل زنهای پا به سن...