سرسری مبحث رو تموم، و پایان کلاس رو اعلام کردم؛ دانشجوها تند تند وسیلههاشون رو جمع کردن و از کلاس خارج شدن؛
با خارج شدن آخرین دانشجو از کلاس، در رو بستم و روی صندلیم نشستم؛
با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم؛
خسته بودم، کلافه بودم، عصبی بودم؛
دو ماه بود که نامزد بودیم و اون کوچکترین توجهی بهم...
پوف! اصلا به اونا چه ربطی داره؟
من میخوام دنبال رویاهام برم، هیچکس هم نمیتونه جلوم رو بگیره!
خسته شده بودم از بس شنیدم «تو قلمت خوب نیست!» ، «تو اصلا خوب نمینویسی!» ، «تو رو چه به نویسندگی!».
اونا چی میدونستن که سطح من رو مشخص میکردن؟
نمیتونن موفقیتم رو ببینن، میگن نمیتونی!
به کوری چشم...
| به نام یکتای عالم |
سرسری مبحث رو تموم، و پایان کلاس رو اعلام کردم؛ دانشجوها تند تند وسایلهاشون رو جمع کردن و از کلاس خارج شدند؛
با خارج شدن آخرین دانشجو از کلاس، در کلاس رو بستم و روی صندلیم نشستم؛
با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم؛
خسته بودم، کلافه بودم، عصبی بودم؛
دو ماه بود که نامزد...
ما آمدهایم با یک دوراهی بسی سخت! ولی من که میدونم انتخابتون کدومه•-•
فرض کنید شما و خانوادتون رو گروگان گرفتن که کلا قصدشون کشته؛ یه فرصت بهتون داده میشه:
۱. خودت بری و خانوادهت کشته بشن
۲. بمونی و با خانوادهت بمیری
انتخابتون کدومه؟
شاید عشق
برای اونایی که به عشقشون رسیدن شیرینه ولی برای اونایی که هنوز نرسیدن یا کلا هیچوقت نمیرسن صد برابر شیرین بودنش، تلخه...
شاید اگه عشق نباشه آدمای شادتری میتونیم داشته باشیم