رضا روی صندلی فرو ریخت، اما صندلی هم مثل سنگ قبر سرد و بیروح بود. اسم «سیما» در ذهنش تکرار نمیشد؛ نه، فریاد میزد. مثل صدای زنجیرهایی که در دخمهای خالی بر دیوار کشیده میشوند، در مغزش میپیچید و هیچ راه فراری نمیگذاشت. پرونده زیر دستانش مثل تودهای گوشت فاسد بوی تعفن میداد، عکسها و اسمهای...