نتایح جستجو

  1. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    سلام شبتون بخیر امشب پارت جدید میخوام اضافه کنم🌱
  2. زهرا سلطانزاده

    چالش مونولوگ برتر هفته (۱)

    عشق، قصه‌ای‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند پایانش را بنویسد. می‌آید بی‌صدا، مثل نسیمی که از لای پنجره‌ی باز می‌گذرد، و می‌ماند، حتی وقتی که همه چیز می‌رود. حتی وقتی که تو می‌روی. تو رفتی و من ماندم، تنها با این سؤال بی‌پایان که چرا؟ چرا دل‌ها، این‌گونه شکننده‌اند؟ چرا دو نفر که قرار بود یکی باشند، هر...
  3. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    آن لحظه، احساس کرد که چیزی بیش از یک غریبه وارد آن خانه شد. چیزی مانند مرگ یا شاید عدالت. هوا سردتر شده بود. ویکتور پنهان بود؛ اما ذهنش دیگر در آن کوچه نبود. او در اتاق مارکوس بود، روبه‌روی آن چشمان تحقیرآمیز، در برابر آن خنده‌ی خفه. آیا هنوز هم می‌خندد؟ به سختی برخاست. - این تمام نشده... نه،...
  4. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    امروز میخوام پارت جدید اضافه کنم 🌱
  5. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: مینرا

    من ویراش رو انجام دادم دستتون دردنکنه
  6. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    پله‌ها را دوتا یکی پایین رفت. هوای سرد شب به صورتش خورد، اما گرمای درونش کم نشده بود. دست‌هایش می‌لرزیدند، قلبش به شدت می‌کوبید. انگار‌ که هنوز در آن اتاق با مارکوس روبه‌رو بود. چرا نتوانست کار را تمام کند؟ به خیابان رسید. سایه‌ها در مه غلیظ می رقصیدند، پنجره‌ها خاموش بودند. سکوت مرموزی شهر را...
  7. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]5️⃣

    در چشم‌هایش دنبال کمی عشق بود، شاید هم محبت اما… فقط غبار دید، غباری که از سال‌ها دل‌بریدن و فراموشی بر چشمانش نشسته بود. انگار آن نگاه، زمانی عاشق بود… اما حالا فقط سایه‌ای از گذشته بود. محبت، آنجا نبود؛ فقط انعکاس غمگینی از کسی که روزی دوست داشتن را بلد بود. دلش خواست چیزی بگوید، شاید بپرسد...
  8. زهرا سلطانزاده

    همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

    همین الان؟ دارم به این فکر می‌کنم که زندگی، گاهی فقط یه راه طولانیه که تهش هیچی نیست. تلاش می‌کنی، جون می‌کنی، بعد یه جایی می‌رسی که می‌بینی همه‌چی از اول اشتباه بوده. به اون لحظه‌هایی فکر می‌کنم که دلت واسه خودت تنگ می‌شه؛ واسه اون نسخه‌ای از خودت که هنوز باور داشت دنیا جای بدی نیست. به اشکایی...
  9. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    - برو ویکتور! لحنش آمرانه بود، نه از سر تهدید، بلکه از سر یقین. او باور نداشت که ویکتور قادر به انجام کاری باشد. ویکتور این را در صدایش احساس کرد. در نگاه بی‌تفاوتش، در حرکتی که با آن خاکستر سیگار را در زیر سیگاری تکان داد. این مرد حتی زحمت نمی‌کشید او را جدی بگیرد. چیزی در ویکتور فرو ریخت یا...
  10. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    مارکوس پوزخندی زد، چهره اش سرشار از تحقیر بود. - ویکتور، تو آدم خطرناکی نیستی. تو حتی نمی‌توانی درست حرف بزنی، چه برسد به این که تهدید کنی. ویکتور نفسش را حبس کرد. این جمله مثل خنجری در وجودش فرو رفت. آیا مارکوس حقیقت را گفته بود؟ آیا واقعاً او آدمی نبود که بتواند عملی مثل این را انجام دهد؟ پس...
  11. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    وقتی پشت در رسید، لحظه ای مکث کرد. شایدآخرین لحظه‌ای که می توانست بازگردد؛ اما آیا واقعاً راهی برای بازگشت وجود داشت؟ دستگیره را گرفت و آهسته چرخاند. در بدون کم‌ترین مقاوتی باز شد. در باز شد. ویکتور قدم به درون گذاشت. تاریکی، هوای راکد، بوی کهنگی و تنباکو. اتاقی وسیع اما آشفته،‌ با پرده‌های...
  12. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    مقدمه : گاهی داستانی را نمی نویسی تا چیزی بگویی؛ می نویسی تا صدایی را از گذشته‌ات نجات بدهی. کلارا، ویکتور و دخترشان، شاید فقط نام‌هایی دریک صفحه باشند. اما برای من، آن‌ها تصویرهایی از انسان‌هایی هستند که‌در دل تاریکی، هنوز امید را چون‌ شمعی روشن نگه داشته اند. آدم‌هایی که گذشته را فراموش...
  13. زهرا سلطانزاده

    اطلاعیه ✅درخواست تایید رمان✅(منقضی شده)

    درود ، درخواست تایید رمانم رو داشتم
  14. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    عنوان‌: مه، خانه‌ی خاطره‌ها ژانر‌: عاشقانه، تراژدی، فلسفی نویسنده: زهرا سلطانزاده ناظر: @مینِرا خلاصه: گاهی زندگی، با مرگ آغاز می‌شود... . دختری در آستانه‌ی بزرگسالی، پس از مرگ پدر و مادرش "کلارا و ویکتور" با گذشته‌ای روبه‌رو می‌شود که میان سکوت‌ها، دردها و خاطرات گم شده. او تصمیم می‌گیرد داستان...
عقب
بالا پایین