در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

زهرا سلطانزاده

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
21
پسندها
پسندها
299
امتیازها
امتیازها
48
عنوان‌: مه، خانه‌ی خاطره‌ها
ژانر‌: عاشقانه، تراژدی، فلسفی
نویسنده: زهرا سلطانزاده
خلاصه:
گاهی زندگی، با مرگ آغاز می‌شود... .
دختری در آستانه‌ی بزرگسالی، پس از مرگ پدر و مادرش "کلارا و ویکتور" با گذشته‌ای روبه‌رو می‌شود که میان سکوت‌ها، دردها و خاطرات گم شده.
او تصمیم می‌گیرد داستان زندگی والدینی را بنویسد که عشقشان در دل تاریکی ریشه دوانده بود.
روایت، او را به قلب روزهایی می‌برد که مادرش با گذشته می‌جنگید و پدرش با خودش.
اما چیزی ورای کلمات در این روایت بیدار می‌شود… .
و دختر، آرام‌آرام درمی‌یابد که نوشتن این سرگذشت، شاید تنها راه زنده‌ ماندن خودش باشد.
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مقدمه :
گاهی داستانی را نمی نویسی تا چیزی بگویی؛
می نویسی تا صدایی را از گذشته‌ات نجات بدهی.
کلارا، ویکتور و دخترشان، شاید فقط نام‌هایی دریک صفحه باشند.
اما برای من، آن‌ها تصویرهایی از انسان‌هایی هستند که‌در دل تاریکی، هنوز امید را چون‌ شمعی روشن نگه داشته اند.
آدم‌هایی که گذشته را فراموش نکردند، امادر آن جا نماندن. دوست داشتن را یادگرفتند، با تمام زخم هایشان.
ماهمه مسافرانی هستیم، در ایستگاه‌هایی که نامشان رنج، انتظار، و رهایی ست.
در کافه ای گمنام، در جمله ای فراموش شده از یک کتاب یا در لبخند خاموشی میان دو روح خسته، اتفاقاتی رخ بدهد که مارا به خانه‌ی خودمان بازگرداند.
اگر در این صفحات، صدایی شنیدی که شبیه زمزمه ای از قلبت بود؛
بدان که این صدا، همیشه آنجا بوده.... .
فقط منتظر بود، تا شنیده شود.
.
.
شب بود. خیابان‌های شهر غرق در تاریکی و مه بودند. پنجره‌ها یکی‌یکی خاموش می شدند و تنها نوری که هنوز بر سنگ فرش‌های خیس افتاده بود، از چراغ‌های لرزان یک مهمانخانه قدیمی می‌آمد. در آن شهر سرد و خاموش، مردی در سایه‌ها قدم می‌زد، آرام و بی‌صدا، گویی که نمی‌خواست حتی زمین هم از حضورش باخبر شود.
او ویکتور بود. جوانی الاغر اندام با چهره‌ای که پیش از موعد شکسته شده بود، با چشمانی که نیمی از امید و نیمی از جنون را در خود داشتند. ردای‌کهنه‌اش بر تنش زار می زد و دست هایش در جیب هایش فرو رفته بودند؛ انگار که می‌خواست خود را از سرمای بیرون یا شاید هم از سرمای درونش محافظت کند.
امشب شب سرنوشت بود. یا شاید هم شب امتحان؛ امتحانی که تنها خودش از آن خبر داشت.
در خیابانی متروک، به مقابل ساختمانی رسید که سال‌ها از کنار آن گذشته بود بی‌آن که نگاهی به دور نش بیندازد. ساختمانی که هر شب در رویاهایش ظاهر میشد؛ گاهی با خنده‌ی کسی درون آن، گاهی با فریادی خفه که از دلش بیرون می آمد
امشب، او قرار بود برای‌ اولین بار پا‌‌‌به ‌درونش بگذارد.
درآن ساختمان مارکوس زندگی می‌کرد. مردی که نامش برای بسیاری مترادف با قدرت و نفوذ بود؛ اما برای ویکتور، او چیزی بیش از یک نام نبود. او نماد بود.
مارکوس یک نزول خور بود، اما نه از آن‌هایی که در کوچه‌های پنهان به فقرا وام می‌دادند. او کسی بود که زندگی ها را می خرید و می‌فروخت. به ویکتور هم وام داده بود، و حالا زمان پرداخت رسیده بود؛ اما مسله فقط پول نبود. نه، این بیشتر از یک معامله‌ی‌ مالی بود. این یک دادگاه بود و امشب ویکتور قاضی و جلاد هر دو بود.
او نفسش را حبس کرد. دستی بر پیشانی‌اش کشید و پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفت.
انگشتانش لرزش خفیفی داشت.
آیا این سرما بود؟ یا چیزی دیگری؟
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین