نه میخواستم سیاه باشم نه سفید...
من قهوهای بودم، رنگ هیزمهای تر
رنگ همان کلبهای از احساسات
قهوهای تلخ که مطلوب هرکسی نبود
رنگ مورد علاقه پیرمرد پیر و دفترخاطرات چرمیاش
مانند تودهای خاموش از خوشحالی که روی غمها انباشته شده
مانند بوی عطری قدیمی که خاطرات را یادآور شود
من دختر قهوهای بودم🪐
بوی سرداب امروز به خاطر سیل بدتر از همیشه بود. خانه آنها در ارتفاعات خیابان ویچم، نزدیک تاج تپه بود و آنها داشتند از بدترین حالت فرار میکردند، اما آب توانستهبود از میان پایههای سنگی قدیمی نفوذ کند.
بوی ناخوشایند، باعث میشود که بخواهید کم عمق ترین نفسها را بکشید.
جورج هرچه سریعتر...
کلید را فشار داد و همچنان تاریکی... .
جورجی بازویش را سریع به سمت عقب کشید، انگار که تا به حال در سبدی پر از مار نگه داشتهبود.
در حالی که قلبش با سرعت در سینهاش میتپید از درِ بازِ سرداب عقب رفت.
البته که برق قطع شدهبود! فراموش کردهبود که برق رفته.
جورجی با خود حرف میزد.
- حالا چی؟ فقط...