اتفاقی که همیشه برام افتاده و کاری که همیشه میکنم...
فقط سعی میکنم واسه خودم نگهش دارم اینجوری به نظرم با ارزش تر هم هست...
اگر یه روز با ترست مواجه بشی چطور باز به زندگی برمیگردی؟
چون آدما از چیزایی که درموردشون چیزی نمیدونن میترسن...
لحظه مرگ که فرا میرسه درموردش علم پیدا میکنن و اون لحظه ست که بالاخره دست از ترس برمیدارن و تصمیم میگیرن با واقعیت روبرو بشن :)
چه چیزی در تو؛ تو رو منحصر بفرد میکنه...
احساسم مثل وقتیه که دوستت رو موج با خودش ببره و تو سعی کنی ثابت کنی تقصیر عروس دریایی ایروکانجی بوده...
مثل وقتیه که پدرخواندهت جلوی چشم خودش به دست یه آشنا از بین بره و نتونی برای بار آخر حتی بغلش کنی...
مثل وقتی که میخواستی احساساتت رو خاموش کنی و مدتی دور بندازی و حتی برای چیزی غصه نخوری ولی...
سلام?
فکر کنم ۲ دقیقه نمیشه که شروع کردم کتابت رو خوندن آتریسا جان?
و باید بگم تصمیم گرفتم همه ش رو بخونم تا جایی که نوشتی و اینکه جذابه که انقدر فکر فعالی داری که به یک موضوع غیر تکراری مثل این فکر میکنه، واقعا که بهترین هارو برات آرزو میکنم،
کتابی تا به حال چاپ کردی؟?