نردبونی فلزی بسته به طناب از آسمون پایین افتاد و فلز با صدای زنگی به پشتبوم خورد. باد موهام رو به هم ریخته بود. دست ریگان رو گرفتم.
ـ وقتشه... بریم!
اول ریگان بالا رفت و من مکس رو بلند کردم و با کمک سربازی که طناب رو گرفته بود، بالا کشیدمش. زیر پام هیولاها با زوزه میپریدن، دستهای سیاهشون رو...