فصل روز به پایان میرسد، اما سنگینی خستگیهای پنهان هنوز روی شانههاست. هر ثانیهای که گذشت، بخشی از انرژی را با خود برد و تو با این کمبود، باز هم ایستادهای. شاید هیچ کس نفهمد، شاید هیچ نگاه و صدایی نباشد که خستگیهایت را تایید کند، اما همین که هنوز ادامه میدهی، خود یک پیروزی کوچک است.
درک...
آخرین لحظههای روز شبیه نفسهایی کوتاه و بیصدا هستند؛ لحظههایی که نه فرصت تغییر دارند و نه توان ایجاد حرکت. همه چیز در سکوت فرو میرود، اما این سکوت سنگینتر از هر صدایی است که در طول روز شنیدهای.
تمام فشارها، تمام خستگیهای پنهان، تمام ثانیههای کشدار و بیمعنا، در همین آخرین لحظهها جمع...
شب میرسد و با خودش سکوتی سنگین میآورد، سکوتی که هر صدا و هر حرکت را میبلعد. در دل این سکوت، سایهها عمیقتر میشوند، نه سایههای واقعی دیوار و اشیاء، بلکه سایههای خستگی، دلشوره و تنهایی که تمام روز روی شانهها جمع شدهاند.
گاهی به خودم نگاه میکنم و میبینم که سایهی خستگی به آرامی تمام...
نفسهایمان گاهی آهسته و خاموش میشوند، بیآنکه بفهمیم چرا. نه از خستگی جسمانی، نه از نبود هوا؛ بلکه از سنگینی درونی، از فشارهای نامرئی و خستگیهای پنهان که آرامآرام روح را میفشارند. هر نفس فروکش میکند، و با هر فروکش، کمی از انرژی وجودمان نیز کاسته میشود.
در این لحظات، حتی سادهترین کارها...
گاهی در وسط روز، لحظهای پیش میآید که انگار همهی وزنهای دنیا روی شانههایت افتادهاند. نه فریاد میزنی، نه حرکت میکنی؛ فقط میایستی و فشار را حس میکنی، لحظهای که زمان برایت کند و سنگین میشود. این فشار، نه از بیرون، بلکه از درون میآید؛ از خستگیهای پنهان، از حرفهای نگفته، از امیدهای...
خستگی همیشه بیصدا میآید. نه با فریادی، نه با اخطاری؛ فقط در لابهلای لحظهها نفوذ میکند، سایهای میاندازد روی دستها، نگاهها، و حتی لبخندها. وقتی به خودت نگاه میکنی، میبینی سایهی خستگی در تمام حرکاتت رخنه کرده است. گاهی حتی از خودت میترسی؛ نه از بیرون، بلکه از این سایهای که آرام و...
در دل سکوت، نقطهای وجود دارد که همه چیز را متوقف میکند. نه صدایی میآید، نه حرکتی رخ میدهد؛ فقط سنگینیِ حضور توست که فضا را پر کرده است. هر نفس، هر حرکت، حتی فکر کردن هم تبدیل به کاری دشوار میشود. این نقطهی سکوت، جایی است که خستگیهای پنهان جمع میشوند و بیصدا بر وجودت سایه میاندازند...
گاهی آدم حس میکند انرژیاش از او جدا شده و به شکل شبحی نامرئی در اطرافش پرسه میزند. نگاهش میکند، اما نمیتواند دوباره آن را به خود بازگرداند. هر حرکت کوچک، مثل تلاش برای برداشتن وزنهای نامرئی است؛ دستهایت سنگین، پاهایت کند، و قلبت بیصدا تلاش میکند تا ریتم خود را حفظ کند.
این شبح انرژی فقط...
فصل چهارم
بیدار میشوی، اما نه با انرژی، نه با امید. چشمهایت باز میشوند، ولی دنیا هنوز تاریک است، نه به خاطر شب، بلکه به خاطر سنگینی درونت. این خستگی چیزی نیست که بتوان رویش دست گذاشت، چیزی نیست که دیده شود؛ یک فشار بیصداست، مثل وزش بادی زیرزمینی که تمام روز روی شانههایت میوزد و تو فقط...
اکنون که آخرین شعله درون قفس سینه خاموش شده است،
جهان بر ما خم نمیشود، گریه نمیکند، حتی نگاه نمیکند.
تنها خاک است که دهان گشوده و ما را میبلعد،
همچون مادری که فرزندانش را بینام و بینشان میفشارد.
هر آنچه بودیم به غباری بیسرگذشت بدل میشود،
و نامهایمان در باد محو میگردند،
چنانکه گویی...
سلام روزتون بخیر
تا اخر هفته(21 ام شهریور) مهلت برای به اتمام رسوندن رمانتون دارید
توجه کنید درخواست تگ فرعی و جلد الزامی هست
حداقل پارت برای به تایید اتمام رمان 40 پارت مستقل از پست اول و پست تایید میباشه
مچکرم
@یاسمن بهادری @حسام فیضی
@هوروس @marym
@دلارامـــ! @Tiam.R
@HADIS.HPF @Melica
او در حالی که گرد و غباری پشت سرش بلند میشد، حرف میزد، چون دین قبل از اینکه جملهاش تمام شود، موتور را روشن کرد و با سرعت رفت.
جین پرسید:
- حالا کجا میریم؟
دین صریح جواب داد:
- نمیدونم، فقط میدونم داریم همون راهی رو میریم که هافها رفتن، و میخوام قبل از اینکه خیلی ازشون جلو بیفتن، ازشون...
بارها و بارها همین سوال را تکرار کردند، ولی هر بار فاصله زمانی عبور ماشین را کمی طولانیتر میکردند، چون بعد از ظهر داشت به سرعت میگذشت. حالا به جادههایی رسیده بودند که به سمت جنوب میرفتند.
دین گفت:
- بیایم این گاراژ آخر رو هم امتحان کنیم.
و به سمت انباری کنار جاده که رویش تابلوی بزرگ «بنزین»...