- اون هم منشی هست؟
- نه. ما منشی نداریم. خودت تایپ میکنی، پروندهها رو بایگانی میکنی، قهوه درست میکنی.
کمی به جلو خم شد و صدایش را پایین آورد:
- ما سه نفر مدت زیادیه با همیم و هر کدوم یه گوشهای رو گرفتیم. راستشو بخوای، ما به یه چهرهی تازه با ایدههای جدید احتیاج داریم.
- خب، پولش که خیلی...
- قانون خیابانی. تو بهاندازهی کافی ازش خوردی. دیدی دفتر ما چه جهنمیه. سوفیا یه غرغروئه. آبراهام یه احمقه. موکلهامون بوی بد میدن، و پولش هم یه شوخیه.
چقدر پول؟
میتونیم سالی سی هزار دلار بهت بدیم، اما فقط میتونیم نصفش رو برای شش ماه اول تضمین کنیم.
چرا؟
صندوق پایان ژوئن دفاترش رو میبنده،...
ما در یک رستوران نزدیک میدان دوپونت همدیگر را دیدیم. بار جلویی پر از کارمندهای پرحقوق دولتی بود که قبل از ترک شهر نوشیدنی میخوردند. ما در پشت سالن، در یک غرفهی کوچک نوشیدنی گرفتیم.
او در حالیکه جرعهای از آبجوی لیوانیاش مینوشید گفت:
ماجرای برتون بزرگه و داره بزرگتر هم میشه.
متأسفم، من توی...
ناهار با رودولف و یکی از موکلها در یک رستوران باشکوه بود. اسمش را «ناهار کاری» گذاشته بودند؛ یعنی خبری از نوشیدنی نبود و همین هم یعنی میتوانستیم زمانمان را به حساب موکل بزنیم.
نرخ رودولف ساعتی چهارصد دلار بود و من ساعتی سیصد دلار. ما دو ساعت کار کردیم و غذا خوردیم، پس ناهار برای موکل چهاردهصد...
نیم ساعت بعد، برادرم وارنر از دفترش که بالای مرکز شهر آتلانتا بود، تماس گرفت. او شش سال از من بزرگتر بود، شریک یکی دیگر از شرکتهای بزرگ حقوقی و یک وکیل سرسخت و بیرحم.
بهخاطر اختلاف سن، در بچگی هیچوقت خیلی به هم نزدیک نبودیم، اما از بودن کنار هم لذت میبردیم. سه سال پیش، وقتی درگیر طلاقش...
ستون سمت چپ شامل شمارههای یک تا هفده بود. شماره چهار نوشته بود: «دِوون هاردی». شماره پانزده این بود: «لونتِی برتون، و سه یا چهار بچه».
پرونده را آرام روی میز گذاشتم، بلند شدم و به سمت در رفتم، آن را قفل کردم و بعد به آن تکیه دادم.
چند دقیقهی اول در سکوت مطلق گذشت. به پروندهای که وسط میز بود...
کلر و من که هر دو جوانهای کارکشته و کاردوست بودیم، هیچوقت به ساعت زنگدار نیاز نداشتیم، مخصوصاً صبحهای دوشنبه که باید یک هفتهی پرچالش را شروع میکردیم. ساعت پنج بیدار میشدیم، پنجونیم صبح سر میز صبحانه، بعد هم هرکدام به سمتی میرفتیم، انگار مسابقه گذاشته باشیم که چه کسی زودتر خانه را ترک...
از جلوی خونهی جدید راهی دفتر وکلا شدیم. مسیر کوتاه، اما پر از سکوت سنگین و نگاههای دزدکی من به آرین بود. وقتی وارد دفتر شدیم، بوی چای تازه دمشده با جوهر پرینتر قاطی شده بود.
لاله پشت میز کارش نشسته بود و لبخند کوتاهی زد:
ـ نفس، خوش اومدی. یه پروندهی مالی دارم که میخوام بهت بسپارم.
با...
بار آخر که قفل در خانهی قدیمی چرخید، انگار چیزی در وجودم هم بسته شد. صدای در، سنگینتر از همیشه بود. آرین جلوتر رفت، کارگرها پشتسرش جعبهها رو یکییکی روی شونهها میگذاشتند.
من هنوز پشت در مونده بودم، انگار پاهام با زمین گره خورده بود.
آرین با لحنی آرام ولی جدی گفت:
– بیا نفس. الان دیگه...
وقتی به آینه نگاه کردم، تصویرم چند ثانیه عقبتر از حرکتم تکان خورد. انگار انعکاسم مطمئن نبود که باید من را تکرار کند یا خودش را؟
رگهای شقیقهام تیرهتر به نظر میرسید و ل*بهایم زمزمهای میکردند که من نمیشنیدم. برای اولین بار حس کردم آینه بیشتر از خودم، حقیقت من را میداند.