- میدونم، باید بجنبم.
تقریباً از دفترم بیرون. مستقیم سراغ تلفن دوید تا گزارش بدهد یکی از تهیهکنندههای شرکت دوباره سر کار برگشته است.
در را قفل و چراغها را خاموش کردم. یک ساعت تمام با کاغذها و یادداشتها روی میزم کلنجار رفتم، بیهیچ نتیجهای، اما دستکم داشتم وقت اداره را پر میکردم.
وقتی...
با سلام
خدمت نویسندگان عزیز و کاربران گرامی انجمن کافه نویسندگان
ضمن عرض خسته نباشید و تشکر از قلم و استعداد نویسندههای عزیز انجمن❤️
مفتخرم که اعلام کنم سری اول «مسابقه مونولوگ برتر » از امروز آغاز میشود.
📌 در این مسابقه، از تمامی نویسندگان گرامی دعوت میشود تا یکی از مونولوگهای برتر یا...
جاسوسها حتماً با او تماس گرفته بودند؛ شاید یک پارالیگل که مراقب بود، یا شاید بروس از آسانسور بود و شاید کل شرکت هم در حالت هشدار بود.
نه. آنها خیلی مشغول بودند!
- سلام، مایک.
با صدای محکم گفت و نشست، پاهایش را روی هم انداخت و آماده جلسه جدی شد.
- سلام، رودی.
هیچوقت رودولف را رو به رویش رودی...
صبحانهام یک کروسان از نانوایی خیابان (ام) بود، با قهوهای غلیظ، همه را با یک دست پشت فرمان خوردم. به این فکر افتادم که آنتاریو الان صبحانهاش چه میتواند باشد؟
بعد به خودم گفتم بس است، این شکنجه را تمام کن. حق داشتم غذا بخورم بدون اینکه احساس گناه کنم، اما غذا کمکم برایم بیاهمیت میشد.
رادیو...
از وقتی که سهشنبه با «آقا» روبهرو شده بودم، حتی یک ساعت هم برای شرکت «دریک و سوئینی» فاکتور نزدم. در پنج سال گذشته بهطور میانگین ماهی دویست ساعت کار میکردم؛ یعنی روزی هشت ساعت، شش روز در هفته و کمی هم اضافه!
هیچ روزی نباید هدر میرفت و تقریباً هیچ ساعتی بیحساب نمیماند. اگر عقب میافتادم...
بعد از اینکه سیاوش را از بیمارستان مرخص کردم و تا در خانهشان همراهش بودم، هنوز حس سنگینی روی شانههایم مانده بود. قدمهایم در راهرو، زیر نور کمرنگ چراغها، بیحس و بیقرار بود.
سیاوش خسته بود و سرش روی شانهام تکیه داده بود، اما گاهی چشمانش نیمهباز میشد و نگاهش، خیره به هیچجا، من را...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]
برای...
آرش آقای رحیمی را تا اتاق بازجویی هدایت کرد. بوی تلخ قهوهی مانده و دود سیگار فضا را پر کرده بود. نور چراغ سقفی درست روی صورت پدر مهتاب افتاده بود. دستهایش روی میز قفل شده بود و بیقرار انگشتها را به هم میفشرد. فرهاد پرونده را ورق میزد، نگاهش بین کاغذها و مرد در رفت و برگشت بود.
- خب،...
نزدیک عصر بود، فلشهای دوربین یکی پس از دیگری پشت سر هم میدرخشید. صدای شاترها مثل باران ریز و بیوقفه روی فضای جلوی اداره پلیس میبارید. خبرنگارها میکروفنها را جلو میبردند، سیمهای درهم گره خورده زیر پاها کشیده میشد و هر کس تلاش میکرد جملهای بیشتر از دهان مرد شکسته بگیرد.
پدر مهتاب، با...
بعد نوبت بچه رسید. صدای رقتانگیز و ضعیفش با حجم فوقالعادهای به گوش میرسید و کل اتاق با آن صدا به لرزه افتاد. مادر گیج، خسته و ناامید بود که از خواب بیدار شده بود. به بچه گفت ساکت شود، سپس آن را روی شانهاش گذاشت و جلو و عقب تکان داد. بچه بلندتر گریه کرد و دیگر ساکنین نیز غرغر کردند.
با...